کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

باد بوی نام‌های کسان من می‌دهد

فقط آن هفتِ صبحِ بارانی یکشنبه نبود که یک آن وسط رانندگی خیال کردم تو را دیده‌ام و بی‌هوا اشک از گوشه‌ی چشم‌هام راه افتاد. خیلی وقت‌ها خیال می‌کنم جایی ایستاده‌ای و نگاهم می‌کنی. از همه بیشتر همین وقت‌هایی که غریبوار و انگار در بیابانی تنها رها شده نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنم به همه‌جا و آشنایی نمی‌بینم. دلم را می‌زند همه‌چیز. مثل مرغ نیم‌بسمل به تقلا میافتم، نفس‌هام مدام و بی‌دلیل تنگ می‌شوند. خیال می‌کنم گوشه‌ای ایستاده‌ای، نگاهم می‌کنی با همان چشم‌هایی که به اندازه‌ی قرآن به صداقتشان ایمان دارم. نگاه می‌کنی به حالم که حاضرم دنیام را بفروشم برای یک بار دیگر که مثل کتاب گشوده‌ای بخوانی‌‌ام و من حیرت کنم که هرگز کسی اینگونه مو به مو مرا نفهمیده بود. دنیا خالی است، تو را کم دارد، مثل تو را کم دارد. آدم‌ها عجله دارند، کسی برای درک ریشه‌های اندوه وقت ندارد. هیچ‌کس مثل تو آدمِ فهمیدن و مقدس نگه داشتن رمز و رازهای دل کسی نیست. آدم‌ها گنجینه‌ی دروغ‌های کوچک و بزرگ‌اند، که وقت حرف زدن نگاهشان گنگ می‌شود و تو از میان ابهام گفته‌ها و ناگفته‌ها باید بگردی تا شاید بتوانی تنِ چاک‌چاک حقیقت را بشناسی. باید پیش‌گویی‌شان کنی، حدس‌شان بزنی. مثل همین شهر، که دود و تعفن و ترافیک و بارانش حساب و کتاب ندارد. مغزم خسته است. از محاسبه کردن تمام معادلات چندمجهولی بی‌قاعده. صراحتِ روشن و ساده‌ی چشم‌هات کجاست؟


*عنوان از شعر سیدعلی صالحی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

ج

سعی می‌کنم به خودم سخت نگیرم، آنقدری که می‌شود آرام و خوش باشم. این شیوه‌ی انتقام گرفتنم از روزگار و عالم و آدم است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

ب

انتظار نداشتم دکتر با آن قاطعیت بگوید که "اگر می‌دانستی، این تصمیم را نمی‌گرفتی". آن هم نه به عنوان سؤال، به عنوان واقعیتی که خودش به آن رسیده است. اول جا خوردم، بعد تأمل کردم، بعد صاف نگاه کردم توی چشم‌هاش و گفتم نه. نه یعنی نمی‌گرفتم. یعنی چه خوب که می‌فهمی. شاید یعنی اشتباه کردم و بیشتر یعنی نمی‌دانستم که ممکن است همه‌چیز درست از آب در نیاید. نتیجه‌اش اما چه فرقی می‌کند؟ کسی که پل‌های پشت سرش را خراب کرده نباید شک کند که راه را دانسته یا ندانسته اشتباه آمده است. چیزی نمی‌ماند براش. این است که امروز صبح وقتی بیدار شدم خالی خالی بودم و احساس کسی را داشتم که تمام زندگی‌اش را از او دزدیده‌اند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

الف

آرزو می‌کنم روزی بتوانم خودم را به‌خاطر ظلم‌هایی که در حق خودم کردم ببخشم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

اگر که بناست درختی قد بکشد.

اینکه سال به سال بیشتر دلبسته‌ی تابستان می‌شوم خودش نشانه‌ی خستگی و عافیت‌طلبی است. اینکه امسال اشتیاقی به آمدن پاییز ندارم یعنی دلم می‌خواهد بیشتر بمانم همین کنج خانه که امن‌تر است و دلم می‌خواهد روزها همینقدر آفتابی و روشن و بی‌عجله باشند. ظهرها بوی غذای همسایه‌ها از دریچه‌ی کولر و پنجره‌ی باز طوری به خانه راه باز می‌کند که انگار روی گاز چند نوع خورشت بار گذاشته باشم؛ بوی آرامش زندگی... لابد بچه‌هایشان خانه‌ هستند و غذا می‌خواهند یا شاید من بیشتر از همیشه خانه‌ام که بوی پخت و پزشان را می‌فهمم. بعدازظهرهای تابستان بوی ملحفه‌های تمیز می‌دهند؛ بویی که با خودش خاطره‌ی چُرت‌های دسته‌جمعی خانه‌ی مادربزرگ را می‌آورد بعد از ناهار، بی‌دغدغه، راحت. و شب‌ها در هوا عطری هست که فصل‌های دیگر ندارند. تابستان را با نفس‌های عمیق به آخر می‌برم. مثل درخت‌های پیر، بی‌حرف و شکایت تن به زرد و سرد شدن می‌دهم. درخت‌های سرد و گرمِ روزگار چشیده می‌دانند که در هر فصل، رازی پنهان شده است مخصوص به خودش. برای درخت‌ها هم لابد آرامش زندگی در پذیرفتن است، در تجربه‌ کردن گردش فصل‌ها با سلول به سلولِ هر شاخه و برگ‌شان، با تن دادن به سوز سرمای زمستان یا تشنگی‌های فصل گرم. می‌گذرد. این هم خوب است و هم بد. و چقدر طول می‌کشد تا آدمی بفهمد که تنها چیز ثابت زندگی، تغییر لحظه به لحظه‌ی آن است. سبز را به زرد می‌سپرم، سعی می‌کنم بی‌واهمه به استقبال تازه‌ها و بدرقه‌ی رفتنی‌ها بروم، سعی می‌کنم مثل یک درختِ سرد و گرمِ روزگار چشیده زندگی کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

تو دست گمشده‌ها را مگر نمی‌گیری

احساس می‌کنم شسته شده‌ام. هرچند تمام نشده همه‌چیز. هیچ‌چیز تمام نشده فی‌الواقع. درد مگر تمام‌شدنی است؟ اما شسته شده‌ام. سبک شده‌ام. لااقل بخشی از خودم را پیدا کرده‌ام. همین گوشه‌ی سفره‌ی مهمانی‌ات پیدا کردم خودم را. که اگر نبود، آدم تا چند می‌بایست درمانده و سردرگم در بدحالی خودش گیج بخورد؟ درمانده کلمه‌ی خوبی است. حق مطلب را می‌رساند. درمانده بوده‌ام. هنوز احساس درماندگی می‌کنم سر بزنگاه‌های همیشگی، درست همان‌وقت که با صورت به دیوارهایی می‌خورم که هزار بار خواسته‌ام از تن سردشان عبور کنم و نتوانسته‌ام. دیوارها همان‌اند و من همان. یک چیزی اما ته دلم پیدا شده که گم شدنش در تاریکی رهایم کرده بود؛ چیزی شبیه تصویر پنجره‌هایی که رو به روشنایی ابدیت باز می‌شوند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

anguish

حالا انقدر از همه دورم که انگار کن ایستاده باشم روی قله‌ی بلندترین کوه، جایی که هرچه فریاد بزنم باد با خودش می‌برد. قله هم نیست آخر، که بالاتر آمده باشم؛ تنهاترین جای جهان است اینجا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

تنها و در سکوت به انتظار فروریختن به نظاره نشستن

با خودم فکر می‌کنم فقط اگر کمی دیگر صبر کنم... اما اگر کمی دیگر صبر کنم نکند این بیماری که پیش پایم افتاده به احتضار بیافتد؟ اگر رو به مرگ نیست پس چرا بیدار نمی‌شود؟ نکند درختچه‌ای که این روزها نازک و نحیف شده، به خشکی بنشیند؟ سعی می‌کنم بی‌تفاوت باشم، دور بایستم، صاف نگاه نکنم توی چشم‌هاش. سعی می‌کنم آسان بگیرم، مثل پزشکی که به دیدن مرگ عادت کرده. اما کسی هست که به مرگ بخش عزیزی از وجود خودش عادت کرده باشد؟ کدام باغبان است که گلی را از هزار زمستان سخت عبور داده، یک شب نگاه کند به پژمردن ساده‌ی اولین گلبرگ‌هاش، و از آن لحظه خواب راحت، گلوی بی‌بغض بماند برایش؟ این روزها یک پزشک بی‌تفاوتم که تمام‌وقت زل زده به تن کم‌جان عزیزی، گوشش پر از صدای خس‌خس است مشامش پر از بوی خون، و عرق سرد روی پیشانی‌اش را، آخ که چاره‌ای جز پنهان کردن ندارد..

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
یاس ..

خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده‌ست

دکتر "ک" می‌گوید به اندازه‌ی ظرفیتتان ببخشید، نه بیشتر. من اما هیچوقت بخشش را آنقدرها هم دشوار نیافته‌ام. فقط نمی‌دانم با نفرتم از چینی‌های هزاربار بندزده چه کنم. چه کنم که مدام نگرانم یک روز به همین زودی‌ها بلااستفاده شوند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

مگو فاش

امروز باد با خودش بوی تو را آورده؛ رنگ نگاه رهگذرها سایه‌ای از مِهر تو را داشته؛ کاش بدانی ماهور که شنبه صبح‌ها همین چند قدم راه رفتن در خیابان شریعتی چه شادمانی عمیقی ته دلم میاندازد. امروز نسیم اردیبهشت با خودش عطر یادهای عزیز را آورده و حالا تمام محکمه‌ها توی ذهنم تعطیل‌اند. بعد از روزها، تو بگو انگار بعد از هزار سال سخت که همه کلاف‌های سردرگم را به بال و پر خودم پیچیده و پنجه انداخته بودم به گلویی که تشنه‌ی یک جرعه نفس کشیدن بود، این ساعت با خودم مهربانم. نگاه نکن به رنگ پریده‌‌ای که سر صبحی همه را نگران کرده؛ چشمم که به حسینیه ارشاد و خیالم که به کوچه پس‌کوچه‌های خاطرات رنگین افتاده با خودم عهد کرده‌ام یک بار دیگر با خیابان‌هایی که یک روز شاداب و رها از آن‌ها گذر می‌کرده‌ام آشتی کنم. با خودم، با همین راوی خسته‌ی دلزده‌ای که یک زمان تهران را، زندگی را جور دیگری می‌دیده است؛ هرچند که من عوض شده باشم، زندگی عوض شده باشد، شهر عوض شده باشد. حالا ساعتی درِ قفس را باز کرده‌ام تا این جانِ کوبیده‌ی از نا افتاده هوایی بخورد. تا کِی دوباره به جنگیدن بی‌حاصل وادارمش با هرچه در توانش نیست که تغییر دهد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..