شب که رسید دیگر هیچ رمقی نداشتم. چشمم سیاهی می‌رفت و شیشهٔ سنگین سرکهٔ بالزامیک که از دستم افتاد و شکست، نمی‌توانستم خرده شیشه‌ها را میان حجم چرب و سیاه سرکه پیدا کنم. بچّه بعد از دو شبانه‌روز بی‌قراری، ناگهان ساکت شده بود. بی‌حرکت و کم‌جان نشسته بود کف آشپرخانه و با تشویش تماشایم می‌کرد. این نگاهش را می‌شناختم که انگار عمق درماندگی‌ام را می‌دید. بعد با لحن جدی و دلسوز، بی‌وقفه شروع کرد به تسلّا و تشویق که اشکالی نداره، چقدر خوب تمیز می‌کنم و چه مامان خوبی هستم. با تعجب به صورت کوچکش نگاه کردم و قلبم فشرده شد. دلم نمی‌خواست از حالا این همه بفهمد. دلم نمی‌خواست مجبور باشد من را بفهمد. قبل از خواب گونهٔ داغ و لب‌های تب‌دارش را چسباند به گونه‌ام و بعد مناسکِ مهر و محبّت مخصوص خودش را اجرا کرد: «حالا چشمات رو ببوسم، حالا ابروهات، حالا موهات،...» همیشه همین بود که به ته می‌رسیدم امّا نمی‌گذاشت تمام شوم. منشأ خستگی و رنجم بود و معنای بزرگی که برای خستگی و رنجم پیدا می‌کردم. نمی‌توانستم از پیش چشم‌های دائماً نگرانش فرار کنم. نمی‌توانستم بندهٔ عشقش نباشم.