کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

سوغات سوّم

از شانزده‌سالگی این ترفند را یاد گرفتم: وقتی احساس گم‌گشتگی می‌کنی راست‌راستی خودت را گم کن. برای همین وقتی حال و روز خوشی نداشتم مامان برام بلیط سفر می‌خرید. امکان سفر اگر نبود، می‌رفتم تجریش و لابه‌لای مردم و رنگ‌‌ها و بوهای غلیظ بازار قدیمی خودم را گم می‌کردم. قبل رفتن با خودم گفتم چه خوب، از این تکرار مکرّرات زندگی دور می‌شوم و بالاخره خودم را پیدا می‌کنم. امّا سفر مرا از تمام مسیرها و مقصدها بیرون گذاشت و بهانه‌ای شد که با خشنودی خودم را -چنان که بودم یا قرار بود باشم- بیشتر فراموش کنم. چه تصادف عجیبی هم، با خودم «سبکی تحمّل‌ناپذیر هستی» را برده بودم. دراز کشیده روی تخت هتل‌ها و نشسته روی صندلی اتوبوس‌ها و قطارها می‌خواندمش و مثل برگ بی‌وزنی در دست باد، از همه‌جا و همه‌کس دور و دورتر می‌شدم. تماشا می‌کردم کاخ‌ها و سنگ‌های باستانی و مجسّمه‌های باشکوه و نقّاشی‌ها و سازه‌ها و نامه‌ها و بقایای زندگی آدم‌‌هایی را که دیگر نبودند. تماشا می‌کردم رودها و جاده‌ها و آدم‌های خستهٔ سوار مترو را، لباس‌ها و کفش‌های مستعمل و لباس‌ها و کفش‌های گران‌قیمت، خانه‌های ثروتمند و خانه‌های فقیر، استادهای دانشگاه و گداهای دوره‌گرد، تماشا می‌کردم مرد جوانی را در ایستگاه قطار که زنی را می‌بوسید، با ملایمت و دقّتی که انگار تنها کارش تا پایان عمر همان باشد. گوش می‌دادم به آهنگ زبان‌های مختلف، به اعلام پروازها از بلندگوی فرودگاه، به موسیقی باخ و موزارت، به زنگ ساعت کلیسا، به اخبار جهان که «ف» شب‌ها گوش می‌داد. من کجای این جهان بودم؟ دلم کجای این جهان بود؟ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

سوغات دوّم-Les Nymphéas

سفر به جنوب فرانسه ممکن نشد، نوتردام عمیق‌تر از آن‌چه تصوّر می‌کردم سوخته بود، امّا پاریس احتمالاً هیچ‌وقت نمی‌توانست «تکراری» باشد (+). این بار یک جنون تازه پیدا کرده بودم: این که نقاشی‌های امپرسیونیست‌ها را از زوایا و فواصل مختلف تماشا کنم. از نزدیک، آن ضریه‌های قلم‌مو که لایه‌های ضخیم رنگ را روی هم انباشته بود بی‌هدف و بی‌معنا به نظر می‌آمد، تا وقتی که فاصله می‌گرفتی و تصویر شکل می‌گرفت و از کمال و زیبایی هیچ کم نداشت. آن بازی سحرآمیز با رنگ و تلألو نور و احساس غریبی که منتقل می‌شد شیفته‌ام می‌کرد. حوصلهٔ بیچاره «ف» را سر می‌بردم و هر از گاهی مجبور بود گوشه‌ای برای نشستن پیدا کند. امّا مگر چند بار پیش می‌آمد که من بتوانم برای ساعت‌ها فقط دو چشم حریص و مشتاق باشم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

سوغات یکم

شاید برایتان عجیب باشد امّا از دو سه هفته قبلِ رفتن مدام فکر می‌کردم که ممکن است در این سفر بمیرم. اینکه این ترس عجیب از کجا به دلم راه پیدا کرده بود بماند، امّا رهایم نکرد تا وقتی که هوا تاریک شد و بالاخره خستگی‌ام در رفت و چمدانم را سامان دادم و دوش گرفتم و با لباس‌های تمیز و شکم سیر از هتلم در پاریس زدم بیرون. سالم به مقصد رسیده بودم، شب روشنی بود، باران لطیفی می‌آمد، پیاده‌رو به کلاژی از برگ‌های زرد خیس تبدیل بود و از شیرینی‌فروشی‌ بوی کروسان داغ تازه می‌آمد. خبری از مرگ نبود و من روزهای بعد را با شور بی‌سابقه‌ای زندگی کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..