از شانزده‌سالگی این ترفند را یاد گرفتم: وقتی احساس گم‌گشتگی می‌کنی راست‌راستی خودت را گم کن. برای همین وقتی حال و روز خوشی نداشتم مامان برام بلیط سفر می‌خرید. امکان سفر اگر نبود، می‌رفتم تجریش و لابه‌لای مردم و رنگ‌‌ها و بوهای غلیظ بازار قدیمی خودم را گم می‌کردم. قبل رفتن با خودم گفتم چه خوب، از این تکرار مکرّرات زندگی دور می‌شوم و بالاخره خودم را پیدا می‌کنم. امّا سفر مرا از تمام مسیرها و مقصدها بیرون گذاشت و بهانه‌ای شد که با خشنودی خودم را -چنان که بودم یا قرار بود باشم- بیشتر فراموش کنم. چه تصادف عجیبی هم، با خودم «سبکی تحمّل‌ناپذیر هستی» را برده بودم. دراز کشیده روی تخت هتل‌ها و نشسته روی صندلی اتوبوس‌ها و قطارها می‌خواندمش و مثل برگ بی‌وزنی در دست باد، از همه‌جا و همه‌کس دور و دورتر می‌شدم. تماشا می‌کردم کاخ‌ها و سنگ‌های باستانی و مجسّمه‌های باشکوه و نقّاشی‌ها و سازه‌ها و نامه‌ها و بقایای زندگی آدم‌‌هایی را که دیگر نبودند. تماشا می‌کردم رودها و جاده‌ها و آدم‌های خستهٔ سوار مترو را، لباس‌ها و کفش‌های مستعمل و لباس‌ها و کفش‌های گران‌قیمت، خانه‌های ثروتمند و خانه‌های فقیر، استادهای دانشگاه و گداهای دوره‌گرد، تماشا می‌کردم مرد جوانی را در ایستگاه قطار که زنی را می‌بوسید، با ملایمت و دقّتی که انگار تنها کارش تا پایان عمر همان باشد. گوش می‌دادم به آهنگ زبان‌های مختلف، به اعلام پروازها از بلندگوی فرودگاه، به موسیقی باخ و موزارت، به زنگ ساعت کلیسا، به اخبار جهان که «ف» شب‌ها گوش می‌داد. من کجای این جهان بودم؟ دلم کجای این جهان بود؟