کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

طوبی للغربا

کوه عظیمی که روی سینه‌ام بود سبک نشد تا شب هفتم که بعد از «أَنَّهُ بِعَیْنِ اللّه» یکدفعه برداشتندش. انگار یک مشت خون شد و پرتاب شد به آسمان. بعد دیگر غم‌ها مثل رود خروشان بی‌وقفه ریختند به دریایی که باید. صبح عاشورا امّا خسته و بی‌تاب بودم. بچّه را نشاندم توی کالسکه و پیاده رفتم تا روضهٔ شریفی. ساعت ۱۱ که رسیدیم جلو آن حیاط بزرگ و پردرخت، صد لعن را خوانده بودند و میانهٔ صد سلام بودند. چند پسر کم‌سال ایستاده بودند پشت میزی شربت آبلیمو می‌ریختند. پرّه‌های لیمو ترش روی آب یخ شناور بود، بچّه گرمش بود و یک‌نفس خورد. سرم پایین بود که یک نفر سلام و علیک کرد: «از پسرت شناختمت.» دوّمین بار بود که این جمله را می‌شنیدم. چقدر دوست دارم که من را با او بشناسند. بعد از ساعتی که عزادارها پشت هم از راه رسیدند، وقتی حیاط و کوچه شلوغ شد و سخنران بسم‌الله گفت خستگی را توی صورتش دیدم، وقت خوابش نزدیک بود. نرم نرم راه افتادم به سمت خانه. چشم‌های کنجکاوش آدم‌های سیاهپوش را دنبال می‌کرد که تند قدم برمی‌داشتند به سمت مجلسی یا گِرد شده بودند دور بساط چای ذغالی و اسپند. پای هر بلندگو سینه‌ای زدیم، هر تکّهٔ مصیبت را یک گوشهٔ محل شنیدم و توی هر کوچه سلامی دادم. به خیالم همین را می‌خواستی. من جور دیگری آرزو کرده بودمت، به‌شکل دیگری، در جمع و خانه‌ای، به آسانی. دیگر امّا نمی‌شد بنشینم به آن امیدها. یک وقت‌هایی به خشم یا بغض پرسیده‌ام که همین را می‌خواستی؟ لابد. به خیالم‌ این‌گونه می‌خواستی که ببینی باز برخاسته‌ام، راه افتاده‌ام به سمت تو. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«همچو حلقه بر درم»

باز جنونِ غروب‌های جمعه دامنم را، یا بهتر بگویم گلویم را گرفته بود. نمی‌توانستم نفس بکشم. قرار بود رگبار و سیل بیاید و دل خوش کرده بودم که هوا خنکتر می‌شود امّا بعد از بارانِ دیشب دیگر خبری نشد و تهران همان‌قدر خشک و تفتیده بود که قلب من. عصر رفتیم نشر چشمه برای «حراج کتاب‌های زخم‌ خورده». دیدیم آدم‌ها صف کشیده‌اند تا دم در، از سویهٔ صدم کرونا ترسیدیم و دست خالی برگشتیم. توی راه برگشت -برای سوّمین بار در یک روز- مثنوی نوا گوش دادم. رفتم لوازم تحریری نزدیک خانه و پرسیدم مدادتراش مناسب بچّه دارد یا نه. یادم افتاد که دفعهٔ پیش هم فروشنده من را با چشم‌‌های سرخ از گریه دیده بود. داشت شصت و پنج هزار تومن کارت می‌کشید که موبایلش زنگ خورد و روی صفحه دو کلمهٔ درشت نقش بست «مای لاو» با یک قلب قرمز. دستپاچه شد و قطعش کرد. غروب جمعه وقت تراش فروختن نبود. به خودم وعده داده‌ام که تابستان تمام می‌شود. نه اینکه بعدش خبری باشد، به قول بوکفسکی فقط به کمی رنج کمتر راضی‌ام. خسته‌ام که روزها به درازای یک هفته‌اند و آفتاب داغ بی‌وقفه زل می‌زند توی صورتت و جایی نیست که خودت را با غصّه‌هات قایم کنی. کاف برایم نوشت «یه جایی خوندم حس غروب‌های جمعه این جوریه که انگار از پشت شیشه‌های فرودگاه امام یکی رو بدرقه کردی و آخرش هم بهش نگفتی چقدر دوستش داری.» براش نوشتم «مثل وقتیه که هواپیما از زمین کنده می‌شه و سنگین بالا می‌ره و کم‌کم خونه‌ها و خیابون‌ها و ماشین‌ها تبدیل می‌شن به یک مشت نقطهٔ روشن توی تاریکی. و یهو تهِ دلت خالیِ خالی می‌شه.» به خودم می‌لرزم. نه فقط جمعه‌ها. روزی چند بار ته دلم خالی می‌شود و همان‌طور خالی می‌ماند مثل یک چاه خیلی عمیق. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..