پاییز تا نیمه به صبوری و سکوت می‌گذرد. به دور شدن از آدم‌ها و بستن درها تا پیدا کردن صدای خودم. به نگفتن و نشنیدن، رانندگی بدون موسیقی، شب‌های بدون فیلم و پادکست، راه رفتن‌های طولانی، نشستن در تاریکی، نشستن آرام و بی‌واهمه در تاریکی. بیشتر غروب‌ها گوشهٔ پارک سر می‌رسند، آراسته و معطّر به توالی دلپذیر زرد و قهوه‌ای و نارنجی، بوی مرطوب برگ‌های چنار و تماشای شادی بچّه. بچّه‌های غزّه شبیه پسرک منند. شب‌ به شب برای نگاه‌های ترسیده و بدن‌های کوچکشان، برای زن و مرد و پیر و جوان گریه می‌کنم. دنیا کوچک و حقیر و هنوز هم زیباست. بی‌میل و دلزده‌ام. گاه از سر خستگی و گاهی از سر اراده. با نخواستن، قدرتم را پس می‌گیرم. برای میم می‌نویسم «نمی‌دونم چی می‌خوام. فقط می‌دونم چی نمی‌خوام» و این شروعِ بزرگِ طرحی است نو برای بودنم. کلاف‌های سردرگمی را که به دندان باز نشده بودند، به بردباری و تسلیم می‌گشایم؛ همان وقت که می‌فهمم قرار نیست سؤال‌هایم جواب روشنی داشته باشند. سؤال‌هایم بخشی از منند، با من رشد می‌کنند و کامل می‌شوند. خیلی دیر امّا عاقبت می‌فهمم که ناکامی‌ها، دریچهٔ فرصت‌های تازه‌اند و سرخوردگی، من را با اشتیاق خودم آشنا می‌کند. کلاس‌های عصر دوشنبه و نوشته‌های «آدام فیلیپس» دو نسیم موافقند. به تعبیر استاد لابد وقتِ گشودگی به من رو آورده‌اند. هر دو مثل آینه شفّاف و روشن و بی‌رحمانه صریح و صادق. حالا که شعبده‌های دیگران تکراری است، نوبت می‌رسد به پرده برداشتن از بازی‌های ذهن و قلب خودم. با تماشای خودِ پیچیدهٔ هزارلای تو در تویم می‌ترسم، دلگرم می‌شوم، اشک می‌ریزم و می‌خندم.