تمام روز -که از صبحِ‌ تیره و ابری‌اش به شب می‌مانست- یک مرثیهٔ بلند بود. کاف دوباره برایم نوشته بود مرگ دوستش یک سیاهچاله است که تمام خوشی‌ها را بلعیده. قبل از اینکه تصمیم بگیرم چه جوابی بدهم وی‌پ‍ی‌ان قطع شد. جوابی نداشتم اصلاً. دیشب به خاطر سرفه‌ها هزار بار بیدار شده بودم. یکسره لَخت و سنگین و منگ بودم. و بی‌قرار. تصویر قایق چوبی «کیان» که سُر می‌خورد روی آب دیوانه‌ام کرده بود. ظهر مادربزرگم زنگ زد. گفتم «خوبیم خدا رو شکر» و غرغر لام تکرار شد توی گوشم که «این جمله رو از کجا میاری؟» از دستم کلافه بود که باید حتماْ سر بزند تا مطمئن شود دروغ نگفته‌ام. اع.تص.اب سفت و سختش را شکسته بود رفته بود از سوپرمارکت نشاسته خریده بود برای فرنی. مادربزرگم ولی نه به دروغ ادّعا کرد که خوب است و نه دروغ من را باور کرد. گفت «قدیمی‌ها معتقد بودند هر وقت جوونی می‌میره، تا چهل روز خوشی از اون محلّه می‌ره.» یاد سیاهچاله افتادم. بی‌حوصله‌ بودم و چقدر موبایلم زنگ می‌خورد! نوبت خاله بود که پشت خط گفت حال پدربزرگم بدتر شده و «صبح که رفتم اونجا فکر کرد من توام.» از برو بیای آن خانه، مهربان شدن داییم و چهرهٔ رنگ‌پریده و جملات ناقص و پراکندهٔ پدربزرگم می‌ترسم. عصر با لام نشستیم توی کارگاه چای خوردیم و گریه کردیم و از پنجره‌های قدّی زل زدیم به باران. قلیان چاق کرده بود و پُک‌های عصبی می‌زد. خشمش را دوست داشتم. خشم هم‌دلانه‌اش مرا به او نزدیک می‌کرد. غروب مثل نیمه‌شب تاریک بود و سرد و خیس. دوباره مجبور شدیم پرستار را برسانیم دم مترو که از مواجه شدن با آن لشگر یزید که دائم با اسلحه و دم و دستگاه آنجا ایستاده‌اند تن و بدنش نلرزد. شب به روال همیشه خواستم برای بچّه لالایی بخوانم گفت «نه قرآن بخون»... با هر آیه بغضم را قورت دادم، بعد نرمای گونه‌اش را بوسیدم و آرام گذاشتمش توی تخت.