می‌شمارم. این هفتمین بار است که تا ته آن کوچه رفته‌ و برگشته‌ام. پی سراب دویدن، آزمون است یا نفرین؟ چه حکایتی! پرندهٔ هراسان، عاقبت در دست‌های قوی و مطمئنّ صیّاد آرام می‌گیرد. رهایی بهتر است یا دمی آرام گرفتن؟ کاش نوبت سفر برسد و راه بیافتم پی لالایی گنگی در دوردست. یک روز عاقبت باطن چیزها را می‌بینم و راه، مرا پیدا می‌کند. این را زمانی به خودم وعده می‌دهم که بی‌مُهر و شتابزده امّا با قلب حاضر گوشهٔ سالن تاریک نماز می‌خوانم. جایی نماز می‌خوانم که کسی نخوانده و قبله را نمی‌شناسد. تمام روز با بی‌قراری‌ام مدارا می‌کنم، با قصّهٔ دیگران خودم را فراموش می‌کنم و جلسه‌ پشت جلسه پیش می‌برم. شب، عطر یاس‌های رازقی‌ که تازه شکفته‌اند تسکینم می‌دهد. از پنجرهٔ اتاق نگاه می‌کنم به حیاط همسایه. استخر خانهٔ متروک، پر از آب است و برگ‌های خشک شناور. شبانه در کنارش آتش افروخته‌اند. نمی‌فهمم چرا و می‌اندیشم که همه‌چیز بی‌ربط است. باران و رعد و طوفان نیمهٔ مرداد، سرماخوردگی چلّهٔ تابستان، قهوهٔ شش و سی دقیقهٔ صبح،... همه‌ با جنون من هم‌سو است و دارم به این پراکندگی خو می‌گیرم.