احساس می‌کنم شسته شده‌ام. هرچند تمام نشده همه‌چیز. هیچ‌چیز تمام نشده فی‌الواقع. درد مگر تمام‌شدنی است؟ اما شسته شده‌ام. سبک شده‌ام. لااقل بخشی از خودم را پیدا کرده‌ام. همین گوشه‌ی سفره‌ی مهمانی‌ات پیدا کردم خودم را. که اگر نبود، آدم تا چند می‌بایست درمانده و سردرگم در بدحالی خودش گیج بخورد؟ درمانده کلمه‌ی خوبی است. حق مطلب را می‌رساند. درمانده بوده‌ام. هنوز احساس درماندگی می‌کنم سر بزنگاه‌های همیشگی، درست همان‌وقت که با صورت به دیوارهایی می‌خورم که هزار بار خواسته‌ام از تن سردشان عبور کنم و نتوانسته‌ام. دیوارها همان‌اند و من همان. یک چیزی اما ته دلم پیدا شده که گم شدنش در تاریکی رهایم کرده بود؛ چیزی شبیه تصویر پنجره‌هایی که رو به روشنایی ابدیت باز می‌شوند.