کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

از رنجی که می بریم.


از هفته پیش هنوز به بیمارستان روانپزشکی رازی فکر می کنم. به واهمه و دلهره بیهوده ای که قبل از رفتن داشتم. که بعد از این همه درس خواندن و آرزوی برچسب زدایی از بیماری روانی، باز هم خیال می کردم با موجوداتی عجیب و ترسناک روبرو خواهم شد، و ماشین را که جلو بخش "شفا" پارک کردم تا چند دقیقه دل دل می کردم برای وارد شدن. هنوز گوشه ی ذهن و دلم آن چند ساعت را مرور می کنم و اندوهی که از بی پرده روبرو شدن با رنج های آدم ها تجربه کردم مثل زخمِ بازی حواسم را پرتِ خودش می کند. برخلاف تصورم چه آرامش عجیبی داشتم، از دقایق اول و دریافتن اینکه با آدم هایی روبرو هستم شبیه خودم، شبیه خودمان. توهم و هذیان و بی خوابی و سردرگمی چرا باید من را از کسی بترساند، این روزها که بیشتر از هر وقت دیگری ذهن را می فهمم، و خدمت ها و خیانت هایش را. دوستشان داشتم. برایم انسانیت مجسم و تجسم رنج و محنت محتوم انسان بودند. انسانی که همواره بزرگترین دشمن خویش بوده است.

از آن روز بارها به صبوری اولین راهنمایمان فکر کرده ام. که جوان تر از بقیه بود و مثل دکترهای بخش کرّ و فرّی نداشت، به جای کت و شلوار، پیرهن و شلوار جین تنش بود و به جای پشت میز نشستن روی تخت خالی گوشه ی اتاق می نشست و وقتی با بیماری مصاحبه می کرد، در آهنگ صدا و لحن نگاهش رنگی از محبت و دلسوزی می دیدی. با حوصله همه چیز را برایمان توضیح می داد و طوری از مریض ها حرف می زد که انگار بچه های بی پناهِ خودش هستند که باید از وجهه از دست رفته شان دفاع کند. آدم های بزرگ کم اند. آدم هایی که وقتی گوشه ی یک اتاق ساده و محقر می نشینند، شبیه درخت تنهای پربرگ و باری باشند در دل کویر تشنه ی سوخته. و دیدنشان مثل تماشای دریایی وسیع و بخشنده، دلت را آرام کند. این روزها ذهنم مجموعه داستان های کوتاه آدم هاست. توی کلینیک با دقت همه را نگاه می کنم که می آیند و می روند، کوله بار ناپیدای ماجراها و غصه ها بر دوش. آدم های رنگ به رنگی که در شنیدن روایت هایشان، خواننده ای می شوم که خودش را در قصه ها غرق کرده است.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

پیِ خوابی شاید...

نه به هوای تفریح تن به سفر دو روزه ی آخر هفته دادم، نه برای جبران خستگی یک هفته ی پُرکار و نفس گیر. دلم برای سکوت تنگ شده بود. به آرزوی دیدن "مزار" با بقیه همراه شدم. تپه ی سرسبز زیبایی که گورستان ده بود. از اولین سالی که در آن روستا یک خانه ی ویلایی ساختیم در هر سفر به بهانه ای از دیگران جدا می شدم و پنهانی خودم را به آنجا می رساندم. نگاه که می کردی یک زمین سبز مرتفع ساده بود، اما چیزی از جنس وسعت و روشنی آسمان داشت که باعث می شد احساس کنی مثل پَر، بی وزن و رها شده ای. تنهایی در آنجا شکل صبور و خوشایند خودش را پیدا می کرد. قبرهای شهدا را بلندتر ساخته بودند، از سنگ های سپید. شهدا عکس داشتند، پرچم های سه رنگ بالای سرشان بود و تعدادشان مرا به حیرت وا می داشت. چقدر یک روستای کوچک، جوان داده باشد؟ مابقی مزار، چمنزار بود و سنگ قبرهای لا به لای سبزه ها و علف ها و چندتا درخت تناور پیر و نسیمی که گهگاه می گذشت.

به آرزوی دیدن مزار و حل شدن در سکوتش تن به سفر دادم، اما فرصتی فراهمم نشد که از دیگران جدا شوم. با این حال خیره شدن به تصویر وهم انگیز قله های سرسبزِ پنهان شده در لایه های غلیظ مه آرامم می کرد. و شکل ساده و بی دلهره ی زندگی روستاییان. صدای زنگوله ی گاوها و آواز خروس ها و چهچهه ی پرنده ها. کاش آرامش را می شد در کوله پشتی گذاشت و به سوغات آورد. گوش هایم، چشمانم، فکر و دلم بی اندازه خسته است. همهمه ی این روزها دارد مریضم می کند.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست*


گاهی هم تنها مونس آدمی خلوت خودش می شود. پنجره ها، دیوارها و صفحه های سپید، بیش از هر آدمیزادی گوش و دلِ شنیدن دارند.

* سعدی

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

به خواب روی شانه ات، بیا بدعادتم بکن.

«تکرار منبع همه ی شادی ها، ضامن همه ی شادی ها و مایه ی مرگ همه ی شادی هاست».
استانبول، اورهان پاموک.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال

گوشه ی هال در گلدان کریستال جهیزیه ام ۲۵تا شاخه گل مریمِ پُر داریم که از سه شنبه شب تا حالا سرحال و خوش عطر مانده اند. مادربزرگم به قول خودش برای اینکه چیز تکراری نخریده باشد، این بار سوغات مشهد برایم نبات مایع آورده با طعم زعفران و بهارنارنج. صبح خاله برایم خاک گلدان کوچک بنفشه افریقایی نحیفم را عوض کرده و بنفشه های قبراق خودش را با لذت تماشا کرده ام که گل های مخملی صورتی و بنفش داده اند. کتاب استانبول* را هنوز به نیمه نرسانده ام. مثل غذایی خوش طعم دوست دارم مزه اش را زیر زبانم نگه دارم. بعضی صفحه هایش را چند بار می خوانم و در کنار توصیف های عالی و تعابیر نازک و ظریفش، از درک اینکه نویسنده موفقی می تواند این همه خاطره باز و نوستالژی پرست باشد کِیفِ عالَم را می کنم. همین حالا پلک هایم سنگینِ سنگین اند از خواب جویده جویده و نیمه تمامِ دیشب اما خنکا و عطر مدهوش کننده ی هوا مجبورم می کند خودم را بیدار نگه دارم. حال خوش یک بعدازظهر ابری معمولی، ساده به نظر می رسد اما دیر دست می دهد و عمرش به قدری کوتاه است که اگر ننویسی اش در تاریخ ابدی اندوه گم می شود. 


* عنوان از شعر مسافر سهراب سپهری.
* کتاب استانبول، نوشته اورهان پاموک.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

عمر دیوانه دیری نپاید.


نصفه شبی با دلتنگی و احساس خفگی از خانه بیرون میزنم، سوار ماشین بی هدف توی خیابان ها می چرخم. چی غمگین تر از اینکه با آن حال، ته اتوبان بین ماشین های یک کارناوال شادی عروسی با فلاشرهای روشن و آهنگ های بلند و جیغ و آوازشان گیر بیافتم؟
برگشتنی اما دم خانه ی خودمان سر تا ته خیابان، حجله ی یک جوان را زده بودند. خیابان تاریکِ ساکت، تنها روشنی اش چراغ مسجد بود و چراغانی رنگی حجله ها.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

بسم الله.

شبیه تمام پشت سر گذاشتن ها و از نو ادامه دادن ها، این دفتر تازه هم تحفه ی روزهای آخر شهریور است که بادهای بی قرار، زخم های فروخفته را از نو بیدار می کنند و هوا با خودش بوی اندوه و اشتیاقِ چیزها و کسانِ گمشده را دارد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..