آن شب جور دیگری دعا کردم. در سکوت خانه زیارتی خواندم از بعید و طفل کوچک توی شکمم را به وساطت آوردم. از آن وقتها بود که «گفتوگو» میکردم و منتظر جواب روشنی بودم. خیلی زود جواب روشنم را گرفتم؛ یک پارچه سفید خاکی که بوی بهشت میداد. از دیدن و گرفتنش اِبا داشتم؛ دلم بدجوری شور افتاده بود. این چیزی نبود که میخواستم. معنایش را خوب میدانستم. دلدل کردم و عاقبت بوسیدم و روی چشمهای خیسم گذاشتمش. زیر لب گفتم «قبول» و گوشهٔ دفترم نوشتم «وقت داغ و طلایی شدن رسیده...» (+)
خیال میکردم آمادهام. نبودم. مهدیه یک روز با یک دسته گل نرگس آمد پیشم. با دستخط عزیزش پشت کارتی که نقش گل و پرنده دارد نوشته بود «حلوات مبارک باد.» دلم میخواهد براش بنویسم کجایی که ببینی فقط بوی سوختن میدهم.