کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

هیچ و بسیار

«کجایی؟ باز رفتی توی غار خودت؟» دیوارها و شیشه‌ها را شسته بودیم و پرده‌ها را برده بودم خشک‌شویی. کوچه و خانه به هم پیوسته بودند؛ پنجره‌ها لُخت و شفّاف و گشوده. غار نبود این. تُنگ شیشه‌ای بود و من به رغم تنهایی‌ام، پیوسته در معرض تماشا. هوای اسفند و عطر نمِ باران دلم را زنده می‌‌کرد امّا چه فایده؟ زخمِ باز بود که تازه می‌شد فقط. غروب می‌شد و من هنوز بی‌صدا ایستاده بودم و نگاه می‌کردم به خانه که آرام و خلوت و وسیع شده بود. آسمان بین ابر و آفتاب بلاتکلیف بود و من بلاتکلیفیِ مطلق بودم. هم‌زمان با شاخه‌ها که پیش و پس رفتند و برگ‌ها که پرواز کردند، تنم سرد شد و احساس کردم شمع رنگ‌پریده و لرزانی هستم در مسیر باد. صداها و حرف‌ها توی سرم می‌پیچیدند و چشم‌هایم از هجوم چهره‌ها و تصویرها سیاهی می‌رفت. به همین زودی دلم برای پرده‌ها تنگ شده بود و دلم برای غارم تنگ شده بود و هرچه می‌کردم دستم به سکوت نمی‌رسید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

In the Dark Hours

الف.

یک سالِ سخت گذشته و من هنوز همان کابوس تکراری را می‌بینم. «به نظرت این کابوس داره بهت چی می‌گه؟» به درمانگرم جواب می‌دهم که از آدم‌ها وحشت دارم.

ب.

بیرون آمدنم از خانه به تأخیر افتاد. دست آخر وقتی که رسیدم و نگاهم به هیبت سپید و صبور دماوند افتاد، نزدیک غروب شده بود. آسمان آبیِ تیره بود، صافِ صاف. و سایهٔ صورتی‌رنگی قلّه را گلگون کرده بود. همان صورتیِ سحرانگیز بالای کوه‌ها که همیشه خیره‌ام می‌کند. محو و دست‌نیافتنی. نفس‌های عمیق فرو دادم از هوای تمیز و سرد، جان و تنم بیدار شد. وقتِ برگشتن، به شب خوردم. جادهٔ هراز تاریک تاریک شد و پیچ‌ها باریک بود و دیگر جنبنده‌ای نمی‌دیدم. هول افتاد به دلم، ولی ناگهان دیدم که توی آسمان ستاره پاشیده‌اند. چه شکوهی! مگر همین نبود زندگی؟ تنهایی، ترس، غم‌های ناخوانده، و ملاقات با زیبایی‌ در جاهایی که انتظارش را نداشتی.

ج. 

مرد این بار هم آمد و پیش رویم ایستاد، خیلی نزدیک. باز هم به زمزمه سخن می‌گفت و نگاه مستقیم و مصرّش مجبورم می‌کرد سرم را بالا بیاورم. اوّلین جمله‌ها که پی هم آمدند دیدم عینک آفتابی بزرگی به صورت زده. عجله داشتم و چشم‌هایش را نمی‌شد دید و از نگاه کردن به لب‌هایش چیزی نمی‌فهمیدم. کلافه شدم و زود خداحافظی کردم. توی راه، الف بی‌مقدّمه گفت «نگاهش رو دیدی؟ عینک زد که چشم‌هاش رو نبینی...» عجب! به چشم‌ها زیاد نگاه می‌کنم این روزها. نگاه می‌کنم که برای گفتن یا نهفتنِ چه چیزی تلاش می‌کنند. و فهمیدن و نفهمیدن، هر دو برایم رنج‌آور است.

د.

همه‌چیز آن‌گونه که می‌شناختم فرو پاشیده یا فراموش شده. دچار یک مرض عجیب شده‌ام؛ گاه‌ به گاه احساس می‌کنم که زمین زیر پایم می‌لرزد. خیال می‌کنم زلزله است و هراس بدی می‌افتد به جانم. با این همه، در میان این آواری که ایستاده‌ام هنوز چه اشتیاق بی‌پایانی به زیستن دارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«همیشه خواب‌ها از ارتفاع ساده‌لوحی خود پرت می‌شوند و می‌میرند»

 

به باور من، غم -این یار همیشه وفادار- بهتر است از عمری تردید و تعلیق.
غمم را دوست دارم و سکوت این شب‌ها را هم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

از درد و رهایی

قد کشیده‌ام، ریشه دوانده‌ام، و دیگر توی گلدان کوچک قبلی نمی‌گنجم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

هفتم فروردین، ساعت ۳ بعد از ظهر

آرایشگاه به‌جای دیگ درهم‌جوش آدم‌های رنگ‌وارنگ، یک سالن لُخت و خالی بود که برق آینه‌هاش چشم را می‌زد. سیما، مدیر سالن که همیشه وقت گرفتن ازش مصیبت بود حالا تنهایی یک گوشه ایستاده بود خم شده روی صورت من. از در ورودی که نیمه‌باز بود هوای خنک و تازهٔ بهار می‌آمد و با عطر مریم‌های روی میز قاطی می‌شد. زمان بی‌وزن و معلّق در ناکجا ایستاده بود. از همان وقت‌ها بود که خودم را می‌رساندم به موقعیتی و بعد با تعجب خودم را تماشا می‌کردم. قرار نبود کسی آرایش من را ببیند جز پسر هفت ماهه‌ام که وقتی بزرگ می‌شد به عکس‌های آتلیه‌ نگاه می‌کرد و می‌گفت «مامانم چه خوشگل بوده.» هفت سال پیش صبح روز عروسی‌ام همین زن آرایشم کرده بود. چقدر مضطرب بودم. موقع خط چشم کشیدن آنقدر پلک زدم که کلافه شد و دو بار هم تذکر داد که لب‌هایم را با زبان تر نکنم. حافظهٔ آدم از چه چیزهایی پر است. حالا سر فرصت و دقیق نگاهش کردم. به صورت و دست‌هاش چین و چروک اضافه شده بود ولی نرم‌تر بود و باحوصله‌تر. شاید هم به‌خاطر عید و سکوت و خلوتی. هزار و یک ساعت روی آرایش چشمم کار کرد و من زیر دستش مثل یک مرده آرام، بی‌حرکت، بی‌روح و خالی بودم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

ز

با خودم گفتم «شاید این آخرین باره» و به‌جای مضطرب یا دلتنگ شدن آرام شدم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

«چقدر اشک شور»

سفر شمال منتفی شد. فقط من به بهانه‌اش بعد از این همه سال با میم حرف زدم و شب خواب دریا دیدم. هوا مرطوب و شور بود. با احتیاط قدم به یک قایق چوبی گذاشتم که زیر پاهام موج می‌خورد. خواب خوش‌حالی بود، نمی‌دانم چرا. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

واو

«شنیدی می‌گن طرف کمرش شکست؟ یه وقتایی واقعاً آدم کمرش میشکنه...»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

برایم از ماه کامل بگو

دوستی برایم این نقل قول را از کتاب "رفیق اعلا" نوشته بود:

«ما درون شهرها و حرفه‌ها و خانواده‌ها زندگی می‌کنیم. اما جایی که به راستی در آن زندگی می‌کنیم، مکانی مادی نیست. جایگاه راستین زندگی ما همان مکانی نیست که روزهایمان را در آن سپری می‌کنیم، بلکه جایی است که در آن امید می‌بندیم بی آن‌که بدانیم چه چیز امیدوارمان ساخته است، جایی است که در آن آواز سر می‌دهیم بی آن‌که بدانیم چه چیز به آواز خواندنمان واداشته است.»

آرزو می‌کنم اینجا را بخواند و برایم بنویسد. یک بار دیگر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

Heavy Rain

برای خواب بچه به هزار و یک ترفند متوصلیم. یکیش هم وایت نویز، صدای باران. شب‌ها خسته و کوفتهٔ بیشتر روحی تا جسمی میافتم توی تخت و نمی‌دانم از کجا تصور می‌کنم کف آسفالت یک خیابان خالی دراز کشیده‌ام و آهسته آهسته زیر این بارانی که دارد می‌بارد غرق می‌شوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..