«کجایی؟ باز رفتی توی غار خودت؟» دیوارها و شیشه‌ها را شسته بودیم و پرده‌ها را برده بودم خشک‌شویی. کوچه و خانه به هم پیوسته بودند؛ پنجره‌ها لُخت و شفّاف و گشوده. غار نبود این. تُنگ شیشه‌ای بود و من به رغم تنهایی‌ام، پیوسته در معرض تماشا. هوای اسفند و عطر نمِ باران دلم را زنده می‌‌کرد امّا چه فایده؟ زخمِ باز بود که تازه می‌شد فقط. غروب می‌شد و من هنوز بی‌صدا ایستاده بودم و نگاه می‌کردم به خانه که آرام و خلوت و وسیع شده بود. آسمان بین ابر و آفتاب بلاتکلیف بود و من بلاتکلیفیِ مطلق بودم. هم‌زمان با شاخه‌ها که پیش و پس رفتند و برگ‌ها که پرواز کردند، تنم سرد شد و احساس کردم شمع رنگ‌پریده و لرزانی هستم در مسیر باد. صداها و حرف‌ها توی سرم می‌پیچیدند و چشم‌هایم از هجوم چهره‌ها و تصویرها سیاهی می‌رفت. به همین زودی دلم برای پرده‌ها تنگ شده بود و دلم برای غارم تنگ شده بود و هرچه می‌کردم دستم به سکوت نمی‌رسید.