حالِ خوبِ اسفندها را خدایا، بگذار که همیشه بماند؛ نه مثل حالهای خوبی که از پس سالها دیگر تکرار نشدند. میدانم بر ما رحمات میآید؛ مثل گنجشکها همین به روشنا و آرامش این روزها راضی و خرسندیم. کافی است که سرسبزی و امید آب و دانهای باشد، آبادانی و از نو شکفتنی، ببین چه ساده از پیلهی سرمازدهی عبوس زمستانیمان در میآییم. خدایا اشتیاق را، انتظار را از ما مگیر؛ مخواه که دلهایمان چشم به راهِ آمدنی نباشد. گاهگداری به شادیِ شروع دوباره مهمانمان کن. به بارانی، غبارها را بنفشه کن، از زمین سختتر که نیستیم.
تنها و تنها و تنها دستاویزم به زندگی، آن لحظههای آرامشی است که میفهمم هنوز و همیشه میتوانم به سویت برگردم و به دامانت پناه بیاورم.
کوهنوردی بلد نیستم. نهایت هنرم این است که دفعه پیش اوایل دامنهی دارآباد را تا آن درخت خشکیدهای که رویش یک کاغذ چسبانده بودند و با ماژیک قرمز نوشته بودند "خدا هست" رفتم و این دفعه ادامه دادهام تا "چشمهی ناروَن". همان پای کوه اما که هنوز خیلی راه تا قلّهای مانده که حرفهایها سرحال و صبحبهخیرگویان به سمتش میروند، احساس رهایی میکنم. همین که اکسیژن پاک وارد ریههایم میکنم و جز سکوت و صدای ریزش آب چشمهها و گاهگداری صدای آواز پرندهای چیزی نمیشنوم سبک میشوم. چه گرفتار شدهایم در اباطیلِ شهر.
تاریک روشنای سحر شادمان دستم را می گیرد می برد همینطور خواب آلود و تلوتلو خوران سمت پنجره که برف سنگینی را که یکدست همه جا نشسته نشانم بدهد. نمی شود گفت بیدارم، زیر لبی چند کلمه ابراز خوشحالی می کنم و ته دلم واقعا خوشحالم اما همانطور نیمه خواب و بیدار با خودم فکر می کنم کاش انقدر دلچرکین نبودم؛ آنوقت سعی می کردم بیدار شوم و راستی راستی خوشحالی کنم. می خوابم. برف را دوست دارم و روزهای برفی بیشتر از هر وقتی دلتنگ کودکی ام می شوم. لذت صبح روز تعطیل، لذت ساختن گلوله های برفی، لذت آن روزی که به اصرار و لوس بازی های دخترانه راننده سرویسمان را میانه ی مسیر مدرسه نگه داشتیم تا برف بازی کنیم و کِیفِ قرچ قروچِ برف در مشت دستکش پوشیده مان برایم زنده و تازه است. حالا ولی شکوه و فضیلت برف برایم در سکوتی است که به همراه میاورد و در سپیدی مطلق اش که ذهنم را آرام و رها می کند. در اینکه نگاهم را به گستره ی روشنش بدوزم و بتوانم به هیچ چیز فکر نکنم.