کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

مستور و مست

شهرکتاب‌ها دفتری را که می‌خواهم ندارند. روزهاست که حرف‌های دلم انبار شده روی هم. می‌خواسته‌ام برایت بنویسم که این روزها از شنیدن آواز پرنده‌ها و دیدنِ رنگ سبزِ توصیف‌نشدنی درخت‌ها چه حالی می‌شوم. می‌خواسته‌ام برایت از ترکیبِ غریبِ شادی و شوق و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی بنویسم. از اینکه ذهنم مدام تصویر هر سرسبزی و روشنی را به همان موسیقی که خیال می‌کنم در بهشت یا هنگام مرگ‌های پاک و زیبا می‌شود شنید، پیوند می‌زند. ماهور! برای کسی که از لبانت وعده‌ی دیدار به قیامت شنیده، عجیب نیست که در یک روز بهاری، ته یک کوچه‌ی بن‌بست خلوت، جایی که صدای باد بین دیوارها میپیچد و سایه‌ی درخت‌های انبوه نمی‌گذارد دست آفتاب به کفِ پیاده‌رو برسد، موبایلش را بچسباند به گوشش و به فریادهایی که از پشت خط آرزوی مرگش را می‌کنند از ته دل آمین‌ بگوید. بیا برایم بگو که مرگِ چون منی چه رنگی‌ست؟ چه طعمی‌ست؟ همین طعم شربت زعفران و رنگِ سبز شاخه‌های تازه جوانه‌زده را دارد که به آرزویش زندگی می‌کنم، یا وحشتِ اذا زُلزلت را و طعم دهان خشک‌شده از هراسِ رازهایی که بخواهد آشکار شود؟ دست خودم نیست که به تو، به مرگ، به آنچه کرده‌ام، زیاد فکر می‌کنم این روزها. بانگِ "فاکثروا ذکر النشور" تکرار می‌شود توی گوشم. دست خودم نیست اگر دلم مدام درگیر آرزوی رستخیزی است که شبیه بهار باشد؛ پُرشکوفه، آفتابی، خنک، آرام...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

عطر نرگس رقص باد

حالِ خوبِ اسفندها را خدایا، بگذار که همیشه بماند؛ نه مثل حال‌های خوبی که از پس سال‌ها دیگر تکرار نشدند. می‌دانم بر ما رحم‌ات می‌آید؛ مثل گنجشک‌ها همین به روشنا و آرامش این روزها راضی و خرسندیم. کافی است که سرسبزی و امید آب و دانه‌ای باشد، آبادانی و از نو شکفتنی، ببین چه ساده از پیله‌ی سرمازده‌ی عبوس زمستانی‌مان در می‌آییم. خدایا اشتیاق را، انتظار را از ما مگیر؛ مخواه که دل‌هایمان چشم به راهِ آمدنی نباشد. گاهگداری به شادیِ شروع دوباره مهمانمان کن. به بارانی، غبارها را بنفشه کن، از زمین سخت‌تر که نیستیم.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
یاس ..

-

از دروغ‌های کوچکِ بی‌ارزش می‌ترسم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

یا مَن اِلیه مَفرّی

تنها و تنها و تنها دستاویزم به زندگی، آن لحظه‌های آرامشی است که می‌فهمم هنوز و همیشه می‌توانم به سویت برگردم و به دامانت پناه بیاورم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
یاس ..

+

کوه‌نوردی بلد نیستم. نهایت هنرم این است که دفعه پیش اوایل دامنه‌ی دارآباد را تا آن درخت خشکیده‌ای که رویش یک کاغذ چسبانده بودند و با ماژیک قرمز نوشته بودند "خدا هست" رفتم و این دفعه ادامه داده‌ام تا "چشمه‌ی ناروَن". همان پای کوه اما که هنوز خیلی راه تا قلّه‌ای مانده که حرفه‌ای‌ها سرحال و صبح‌به‌خیر‌گویان به سمتش می‌روند، احساس رهایی می‌کنم. همین که اکسیژن پاک وارد ریه‌هایم می‌کنم و جز سکوت و صدای ریزش آب چشمه‌ها و گاهگداری صدای آواز پرنده‌ای چیزی نمی‌شنوم سبک می‌شوم. چه گرفتار شده‌ایم در اباطیلِ شهر.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

خم شو، شاخه‌ی نزدیک...

طفلک بابا امشب فقط من را دارد که با این غم انباشته روی دلم بروم تولد پنجاه سالگی‌اش را برایش جشن بگیرم. تمام عصرِ رو به غروب، نگاه دوخته‌ام به زوال روشناییِ روز در پهنه‌ی آبی-خاکستری آسمانی که به مرحمت باران، بعد از مدت‌ها مجال تماشایش را پیدا کرده‌ام. به آن نور سبزرنگ کوچکی که در دوردست‌ منظره‌ام بالای قلَه‌ی برف‌گرفته‌ی کوه چشمک می‌زند. دلم یک جایی درست همانقدر دور، معلّق و تنها و رها مانده است. بلند شوم این جسم بی‌دل و تهی را بردارم ببرم، کیک و شمع تولد بخریم.

پ.ن: نیم‌فاصله‌ی این کیبورد را تازه پیدا کرده‌ام. کیبورد و کتاب انگار تنها جاهای زندگی است که نیم‌فاصله دارد.

* عنوان از شعر "ای نزدیک" سهراب سپهری.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر


دلم می‌خواهد آن واپسین دم، آخرین صدایی که در این جهان می‌شنوم بانگ اذان مؤذن‌زاده‌ی اردبیلی باشد.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
یاس ..

بشکن سکوت خلوتم

چِلًه ی سرد و آلوده ی پاییز-زمستان که برج میلاد از کمر به بالا در مه و غبار سنگین تهران گم شده، رادیو پیام  "تا بهار دلنشین" پخش میکند؛ چه غافلگیری شیرینی! خوش دارم خیال کنم یک نفر مثل من خسته ی زودهنگام از زمستانِ هنوز نیامده، نفوذ کرده در رادیویی که صبح تا شب قشنگ تر از تشریح انواع سرطان و قیمت نفت و سکه و طلا و وضعیت آب و هوا و راه های کشور به ندرت حرفی برای گفتن دارد. زمین از برف و باران صبح خیس است و برای منی که از رانندگی های طولانیِ اجباری در مسیرهای پرترافیک خسته ام، چی لذت بخش تر از هم آواز شدن با یک دیوانه ی عاشق خیالی؟ خیال برای آدم های دلتنگ بزرگ ترین موهبت است. در خیال به صفحه ی خالی ذهنم که شبیه تصویر خاکستری و مبهم تهرانِ سرمازده شده، تمام نقش های پیچاپیچ و رنگارنگ و گرم و زنده ی عالَم را اضافه می کنم. بوی گل، رنگ شکوفه های بهار، عطر نسیم صبحدم، زمزمه ی شعر خواندن یک صدای گرمِ آشنا، چهچهه ی پرنده ها، آفتاب نگاه های پرمهر و سوزان، تصویر تمام جاهایی که دوست داشته ام، تبریز و خانه ی امیرنظام، چراغانی شب های میدان نقش جهان، گوشه ی صحن حریم امام رئوف... آخ که دلم چقدر از این روزها غایب است. مشتاق سفرم. سفر به تمام ساعت ها و آدم ها و جاها و ناکجاهای عزیزی که دلم دردمندِ دوری شان است. حوًِل حالَنا را یک بار هم باید به استقبال شب های بلند زمستان خواند. 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

اولین برف

تاریک روشنای سحر شادمان دستم را می گیرد می برد همینطور خواب آلود و تلوتلو خوران سمت پنجره که برف سنگینی را که یکدست همه جا نشسته نشانم بدهد. نمی شود گفت بیدارم، زیر لبی چند کلمه ابراز خوشحالی می کنم و ته دلم واقعا خوشحالم اما همانطور نیمه خواب و بیدار با خودم فکر می کنم کاش انقدر دلچرکین نبودم؛ آنوقت سعی می کردم بیدار شوم و راستی راستی خوشحالی کنم. می خوابم. برف را دوست دارم و روزهای برفی بیشتر از هر وقتی دلتنگ کودکی ام می شوم. لذت صبح روز تعطیل، لذت ساختن گلوله های برفی، لذت آن روزی که به اصرار و لوس بازی های دخترانه راننده سرویسمان را میانه ی مسیر مدرسه نگه داشتیم تا برف بازی کنیم و کِیفِ قرچ قروچِ برف در مشت دستکش پوشیده مان برایم زنده و تازه است. حالا ولی شکوه و فضیلت برف برایم در سکوتی است که به همراه میاورد و در سپیدی مطلق اش که ذهنم را آرام و رها می کند. در اینکه نگاهم را به گستره ی روشنش بدوزم و بتوانم به هیچ چیز فکر نکنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

جانم بگیر و صحبت جانانه ام بخش.

مهم ترین حرف ها، حرف های نجات دهنده، حرف های ضروری، حرف های رهایی بخش همان هایی هستند که هرگز مجالی برای گفتنشان نبوده و نیست. صفحه ای نشانم بدهید برای نوشتن، که بیم آن نرود کسی به هنگام خواندن، در فکر و دلش واژه های افشا شده را به محکمه بکشاند. دلی نشانم بدهید شجاع و صبور، که به اندازه ی تمام کلمات زنده به گور شده جا داشته باشد. و از پذیرفتن حرف ها چنان که هستند و صادقانه پرده از عمیق ترین افکار و احساسات آدمی بر می دارند،‌ اِبا نداشته باشد. از مواجهه با گوش های کر که کارشان نشنیدن است، از چشم در چشم شدن با نگاه های سنگی که به ندیدن خو گرفته اند، به مردن افتاده ام. ماهی افتاده بر خشکی را ای کاش دستی به آب میانداخت، یا به پایانی سریع می رسید این شوربختانه بر خاک غلتیدن و جهیدنش.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..