شهرکتاب‌ها دفتری را که می‌خواهم ندارند. روزهاست که حرف‌های دلم انبار شده روی هم. می‌خواسته‌ام برایت بنویسم که این روزها از شنیدن آواز پرنده‌ها و دیدنِ رنگ سبزِ توصیف‌نشدنی درخت‌ها چه حالی می‌شوم. می‌خواسته‌ام برایت از ترکیبِ غریبِ شادی و شوق و دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی بنویسم. از اینکه ذهنم مدام تصویر هر سرسبزی و روشنی را به همان موسیقی که خیال می‌کنم در بهشت یا هنگام مرگ‌های پاک و زیبا می‌شود شنید، پیوند می‌زند. ماهور! برای کسی که از لبانت وعده‌ی دیدار به قیامت شنیده، عجیب نیست که در یک روز بهاری، ته یک کوچه‌ی بن‌بست خلوت، جایی که صدای باد بین دیوارها میپیچد و سایه‌ی درخت‌های انبوه نمی‌گذارد دست آفتاب به کفِ پیاده‌رو برسد، موبایلش را بچسباند به گوشش و به فریادهایی که از پشت خط آرزوی مرگش را می‌کنند از ته دل آمین‌ بگوید. بیا برایم بگو که مرگِ چون منی چه رنگی‌ست؟ چه طعمی‌ست؟ همین طعم شربت زعفران و رنگِ سبز شاخه‌های تازه جوانه‌زده را دارد که به آرزویش زندگی می‌کنم، یا وحشتِ اذا زُلزلت را و طعم دهان خشک‌شده از هراسِ رازهایی که بخواهد آشکار شود؟ دست خودم نیست که به تو، به مرگ، به آنچه کرده‌ام، زیاد فکر می‌کنم این روزها. بانگِ "فاکثروا ذکر النشور" تکرار می‌شود توی گوشم. دست خودم نیست اگر دلم مدام درگیر آرزوی رستخیزی است که شبیه بهار باشد؛ پُرشکوفه، آفتابی، خنک، آرام...