کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

«آنم آرزوست»

سر میدان تجریش منتظر اسنپ بودم و با نفرت نگاه می‌کردم به صف نیروهای ض.د.ش.و.ر.ش که ایستاده بودند جلو امامزاده صالح با هیبت‌های سیاه و ماشین‌های زرهی هولناک. به عادتِ این روزها توی صورت چند نفرشان دقیق شدم، تا ببینم او که خواهر و برادرم را می‌ کُشد و خانه‌ام را اشغال کرده چه شکلی است؟ از بی‌چهرگی‌شان دلم به هم خورد. از آن صورت‌های بی‌جان و سرهای خالی. عصر که با زحمت تماس تصویری‌ام را با امریکا برقرار کردم، سوپروایزرم گفت چند دقیقه آرام بگیر و احساسات خودت را ببین و من انگار به یک زخم آش و لاش نگاه می‌کردم، از آن آشوبِ خشم و انزجار و درماندگی و غم به گریه افتادم. خفقان را زندگی می‌کنم این‌طور که نفسم مدام تنگ است. شب‌ها که می‌خواهم بخوابم شک می‌کنم به گوش‌هایم آنقدر که توی سرم هنوز صدای بوق‌های ممتد و فریاد می‌شنوم. صبح میدان تجریش بوی چنارهای قدیمی می‌داد و من در حسرت هفت سالگی‌ می‌سوختم که دست مادربزرگم را گرفته باشم، برویم از عطّاری‌های بازار گل سرخ و ادویه بخریم و از پاساژ میری پارچه انتخاب کند برای پیراهنم. یادِ «شیدا»ی کمال تبریزی افتادم، اوّلین فیلم ایرانی که دیده بودم در سینما آستارا همراه دایی و خاله‌های آن روزها جوان و مجرّدم. عجیب این که بعد از این همه سال تصاویرش چقدر توی ذهنم زنده بود. شب با اینترنتِ نیم‌بند پیدایش کردم و نشستم به تماشا و با صدای شیدا که شمرده شمرده و نابلد برای فرهاد «مزمّل» می‌خواند باز اشک‌هایم راه افتاد. یادم افتاده بود چقدر دلتنگم و برای چه چیزهایی. گیج و پر از حسرت بودم، درست مثل لیلا حاتمی ایستاده بر درگاه عروسی‌‌ای که مال خودش نبود. مگر نه اینکه هر جشن و هر عزایی هزار داغم را تازه می‌کرد؟ همین چند وقت پیش شنیده بودم از سخنرانی که «تشنگی آدم‌ها نشانه است» و با خودم فکر کرده بودم تا بخواهم ردّ نشانه را بگیرم دیگر به جنون رسیده‌ام. غروب که رسیدم ماشین بهشت‌ زهرا ایستاده بود جلو خانه و توی راه‌پلّه صدای صحبت چند مرد و شیون یک زن می‌آمد. شب وقتی شیدا برای فرهاد مزمّل می‌خواند دوباره یاد مرگ افتادم و عاقبت بعد از آن گریستن سبک شدم. هفته‌ها بود که مدام مرور می‌کردم لحظهٔ آخر که برگردم و به عمرِ گذشته نگاه کنم دلم می‌خواهد چه ببینم. می‌دانستم و همین آرامم می‌کرد. این‌که فهمیده بودم یک روز برای همیشه از این کابوس بیدار می‌شوم. این که فهمیده بودم می‌توانم تمام آن‌چه را از ابتدا دوست داشته‌ام، همیشه بخواهم و از هرگز نداشتنش نترسم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

طوبی للغربا

کوه عظیمی که روی سینه‌ام بود سبک نشد تا شب هفتم که بعد از «أَنَّهُ بِعَیْنِ اللّه» یکدفعه برداشتندش. انگار یک مشت خون شد و پرتاب شد به آسمان. بعد دیگر غم‌ها مثل رود خروشان بی‌وقفه ریختند به دریایی که باید. صبح عاشورا امّا خسته و بی‌تاب بودم. بچّه را نشاندم توی کالسکه و پیاده رفتم تا روضهٔ شریفی. ساعت ۱۱ که رسیدیم جلو آن حیاط بزرگ و پردرخت، صد لعن را خوانده بودند و میانهٔ صد سلام بودند. چند پسر کم‌سال ایستاده بودند پشت میزی شربت آبلیمو می‌ریختند. پرّه‌های لیمو ترش روی آب یخ شناور بود، بچّه گرمش بود و یک‌نفس خورد. سرم پایین بود که یک نفر سلام و علیک کرد: «از پسرت شناختمت.» دوّمین بار بود که این جمله را می‌شنیدم. چقدر دوست دارم که من را با او بشناسند. بعد از ساعتی که عزادارها پشت هم از راه رسیدند، وقتی حیاط و کوچه شلوغ شد و سخنران بسم‌الله گفت خستگی را توی صورتش دیدم، وقت خوابش نزدیک بود. نرم نرم راه افتادم به سمت خانه. چشم‌های کنجکاوش آدم‌های سیاهپوش را دنبال می‌کرد که تند قدم برمی‌داشتند به سمت مجلسی یا گِرد شده بودند دور بساط چای ذغالی و اسپند. پای هر بلندگو سینه‌ای زدیم، هر تکّهٔ مصیبت را یک گوشهٔ محل شنیدم و توی هر کوچه سلامی دادم. به خیالم همین را می‌خواستی. من جور دیگری آرزو کرده بودمت، به‌شکل دیگری، در جمع و خانه‌ای، به آسانی. دیگر امّا نمی‌شد بنشینم به آن امیدها. یک وقت‌هایی به خشم یا بغض پرسیده‌ام که همین را می‌خواستی؟ لابد. به خیالم‌ این‌گونه می‌خواستی که ببینی باز برخاسته‌ام، راه افتاده‌ام به سمت تو. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«همچو حلقه بر درم»

باز جنونِ غروب‌های جمعه دامنم را، یا بهتر بگویم گلویم را گرفته بود. نمی‌توانستم نفس بکشم. قرار بود رگبار و سیل بیاید و دل خوش کرده بودم که هوا خنکتر می‌شود امّا بعد از بارانِ دیشب دیگر خبری نشد و تهران همان‌قدر خشک و تفتیده بود که قلب من. عصر رفتیم نشر چشمه برای «حراج کتاب‌های زخم‌ خورده». دیدیم آدم‌ها صف کشیده‌اند تا دم در، از سویهٔ صدم کرونا ترسیدیم و دست خالی برگشتیم. توی راه برگشت -برای سوّمین بار در یک روز- مثنوی نوا گوش دادم. رفتم لوازم تحریری نزدیک خانه و پرسیدم مدادتراش مناسب بچّه دارد یا نه. یادم افتاد که دفعهٔ پیش هم فروشنده من را با چشم‌‌های سرخ از گریه دیده بود. داشت شصت و پنج هزار تومن کارت می‌کشید که موبایلش زنگ خورد و روی صفحه دو کلمهٔ درشت نقش بست «مای لاو» با یک قلب قرمز. دستپاچه شد و قطعش کرد. غروب جمعه وقت تراش فروختن نبود. به خودم وعده داده‌ام که تابستان تمام می‌شود. نه اینکه بعدش خبری باشد، به قول بوکفسکی فقط به کمی رنج کمتر راضی‌ام. خسته‌ام که روزها به درازای یک هفته‌اند و آفتاب داغ بی‌وقفه زل می‌زند توی صورتت و جایی نیست که خودت را با غصّه‌هات قایم کنی. کاف برایم نوشت «یه جایی خوندم حس غروب‌های جمعه این جوریه که انگار از پشت شیشه‌های فرودگاه امام یکی رو بدرقه کردی و آخرش هم بهش نگفتی چقدر دوستش داری.» براش نوشتم «مثل وقتیه که هواپیما از زمین کنده می‌شه و سنگین بالا می‌ره و کم‌کم خونه‌ها و خیابون‌ها و ماشین‌ها تبدیل می‌شن به یک مشت نقطهٔ روشن توی تاریکی. و یهو تهِ دلت خالیِ خالی می‌شه.» به خودم می‌لرزم. نه فقط جمعه‌ها. روزی چند بار ته دلم خالی می‌شود و همان‌طور خالی می‌ماند مثل یک چاه خیلی عمیق. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«و دست‌هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد»

(+)

آخرین بار که دیدمت، انگار نه که از پشت صفحهٔ سرد موبایل، با نگاهت، با زنجیروار و صمیمانه تکرار کردنِ مهربان‌ترین واژه‌ها در آغوش کشیدی‌ام. داشتی غصّهٔ من را می‌خوردی وقتی چهرهٔ خودت از پیشروی بی‌رحمانهٔ بیماری تکیده شده بود. از پشت این همه فاصله دست پرقدرتت را روی شانه‌ام احساس می‌کنم. قدرتی که خرج مهر ورزیدن می‌کردی. تو تا همیشه یک آغوش گرمی، ایستاده‌ای پایین پلّه‌ها و با لبخند روشنت دست‌ها را گشوده‌ای بازِ باز. و حالا جای من، جای ما، مرگ را با مهر پذیرفته‌ای. خوش به حال خاک. شب بخیر موریس. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

The Remains of the Day

- تو همیشه بلندپرواز بودی.

- تهش چی‌کار کردم با خودم؟

- هنوز تهش نشده که.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

هزار بادهٔ ناخورده

می‌دوم سمت ظرف‌شویی و یک پارچ آب بالا می‌آورم. پرستار بچّه می‌گوید «حالا دیگه تموم می‌شه» و من یک پارچ دیگر آب بالا می‌آورم. وسط آب‌ها یک ناپروکسن آبی‌رنگ درشت و تر و تمیز می‌بینم که بعد از دو ساعت نو مانده. مثل محتویات مغزم هضم و جذب نشده که درد را کم کند. «می‌گن ویروس توته!» پناه بر خدا این دیگر چه صیغه‌ای است؟ توت نخورده‌ام امسال. بعد یادم می‌افتد که این اردیبهشت دیگر گوشه و کنار پیاده‌روهای تهران کسی را ندیدم دست در شانه‌ٔ درخت‌ها انداخته باشد به توت چیدن. فقط شاتوت‌های درخت سر کوچه را دیدم متلاشی و لگدخورده کف آسفالت گرم. درخت‌های توت تهران من را یاد کودکی‌ام می‌اندازند و تماشای شادی آدم‌ها وقت توت چیدن برایم ضیافت است. نبودند یا من ندیدم؟ نرسیدم که ببینم؟ باز غمِ نرسیدن و ندیدن از بی‌ربط‌ترین جاها سر بر می‌آورد. خسته‌ام وگرنه دلم می‌خواهد ببینم. می‌دانی؟ هنوز فکر می‌کنم به آن روزِ خاکستریِ آخر زمستان که از خستگی و گیجی حتّی نتوانستم جواب لام را بدهم وقتی پرسید «شماها برای چی زنده‌این؟». نفس‌هام سنگین بود، قلبم تند می‌زد، از پشت بام تا پاگرد تاریک راه‌پلّهٔ طبقه دوّم با هول پلّه‌ها را دوتا یکی بالا و پایین کرده بودم تا آن گوشه دیدمش نشسته روی زمین، کنار دیوار، جمع شده توی خودش. جوابی ندادم، فقط در آغوش گرفتمش. دلم می‌خواست زنده باشم امّا یادم نمی‌آمد چرا. قرص‌ها را پیش‌پیش خورده بود و تا وقتی روی دستم از هوش رفت نفهمیدم. سرپرستار اورژانس پشت سر هم می‌پرسید «دقیقاً چه ساعتی؟» یادم نمی‌آمد چه ساعتی. اصلاً یادم نبود کدام روز کدام هفته است... خرداد به نیمه رسیده، یادم افتاده که توت‌های اردیبهشت را نخوردم، ولی ویروس توت گرفته‌ام. دلم می‌خواهد برسم و ببینم. اگر ندانی چرا، گفتنش برایم کار ساده‌ای نیست. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«با اینکه دست غم، سنگینه رو شونه‌ات...»

دست خالی برگشتم از باغ. سیب‌ها و گیلاس‌ها هنوز کوچک و کال بودند. مولود خانم داشت از برگ موهای امسال که چغر از آب در آمده‌اند می‌گفت و فاطمه غوره اضافه می‌کرد به قابلمهٔ خورشت. گرگ و میش غروب بود، پرهیب کوه‌ها سرمه‌ای رنگ. لتِ چوبی پنجره نیمه‌باز بود و از عطر یاس‌های رازقی سرگیجهٔ سبکی داشتم. بی‌سر و صدا خزیدم گوشه‌ای امّا فوری خودش را رساند: «جمع نکنیا...» توی لحن آهسته و شمردهٔ گفتنش خواهش بود و دلم نمی‌خواست بشنوم. نگاهش نکردم. ادامه داد که «چی شد اون بالا؟ ترسیدی؟» نگاهش کردم که بگویم ترسیدم، یک دنیا غم نشسته بود توی چشم‌هاش. نگفتم. دلم نمی‌خواست غمی را که مال خودم بود تماشا کنم. «قرار نیست از پس همه‌چی بر بیای.» هرج و مرج ذهنم را می‌فهمید و دلم نمی‌خواست بفهمد. «لااقل صبر کن باهات بیام تا سر جاده...» آنجا دستی تکان دادیم و از راست پیچید و از چپ رفتم و سر پیچ بعدی اشک‌هام راه افتاد. قصیدهٔ مهجور پراکنده‌ای بودم که می‌خواست هنوز معنا داشته باشد. تکّه‌های شکسته را اگر بگیری توی دستت، می‌بینی با آن لبه‌های تیزِ ناهمگون و خشن، محال است کنار هم چِفت شوند. برای جراحت‌هایم مرهم تعارف می‌کردند و من با جراحت‌هایم یکی شده بودم. دلم نمی‌خواست فراموش کنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

و نَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمّ

تا بچّه بخوابد، یک ساعت از اذان گذشت. باز هم دیر و تنها افطار می‌کردم. حتّی نشده بود که صدای اذان را بشنوم، کمی پیش از غروب برق‌ رفت. نگاهی انداختم به کوچهٔ سراسر تاریک. همسایهٔ روبه‌رو شمعی روشن کرده بود کنار پنجره‌اش. چراغ قوّهٔ موبایل را روشن کردم و چای ریختم. اندوهم گوشه‌ای در آن سکوت و تاریکی خیره نشسته بود و نگاهم می‌کرد... درد داشت. چیزهایی که گفته بودند. چیزهایی که به خاطر آورده بودم. جنگی که تمام نمی‌شد. عرق ریختن و خون خوردن برای پایان دادن به چیزی که برای به دست آوردنش عرق ریخته بودم و خون خورده بودم. تلخ بودم. یک روزهایی تلخم مثل زهر و آنجا است که فی می‌گوید بایست و خودت را ببین. تو مثل آنها نباش لااقل خودت، خودت را ببین. خودم را می‌دیدم که درد داشتم و خشم مثل کفِ روی قابلمه از من سر می‌رفت و ته وجودم قشر غلیظ و سنگینی رسوب می‌کرد از غم. زنده بودم، به قدرِ آن لحظه‌ای که از درد گوشهٔ اتاق زایمان خم شدم و روی زمین نشستم. زنده‌ام و چیزهای تازه‌ای از من زاده می‌شود. غم را در آغوش می‌کشم، برایش چای می‌ریزم و مدام یادِ خودم می‌اندازم که در این تنهایی خبرهاست. بیست سال روزه گرفته‌ام، سحرها و افطارها در جمع با آداب و مناسک و رفت و آمد. رمضان دیگری است این. پیچ و خم‌های زندگی را شناخته‌ام. می‌دانم درست در آن نقطهٔ دشوار که همه‌چیز مطلقاً غریب و نامتعارف است، دریچهٔ تازه‌ای گشوده می‌شود. در دلِ سیاهِ این خاک سرد و نمناک، به انتظار جوانه‌ای در خودم فرو رفته‌ام. آه در این ظلمت چه خوب است که تو را می‌شناسم چنان‌که برگ، آب و آفتاب را در مویرگ‌های تنش. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«گذشتن و رفتن پیوسته»

مامان را بردم توی انباری، جعبه‌های مدارک و خرت و پرت قدیمی را گذاشتم جلوش و ایستادم بالای سرش تا هرچه غیرضروری بود، یعنی تقریباً هرچه بود را دور بریزد. بعد رسیدیم به عکس‌های بزرگ خودم روی تخته شاسی. زی گفت می‌برد می‌اندازدشان در دل برّ و بیابان. «یه محلّه‌ای که هیچ‌کس تو رو نشناسه.» دستم انداخت که چندمین بار است انبارتکانی می‌کنم. راست می‌گفت. مدام و با وسواس دور می‌ریختم. از خانه، از انباری، از کشو و کابینت و کمد. سبکی و خلوتی بعدش آرامم می‌کرد.

*

از بین تمام چیزها، مامان فقط یک آلبوم عکس آبی رنگ آورد و گذاشت روی میز. قول گرفت که بهش رحم کنم و نگهش دارم. ورق زدم. ته آلبوم،‌ پنج‌تا عکس از جشن عبادتم بود. به یکی خیره ماندم و خیره ماندم. گوشهٔ نمازخانهٔ مدرسه به ردیف ایستاده بودیم با پیراهن‌های نباتی‌رنگ و روسری‌های آراسته به گُل، دست‌ها را به پشت برده بودیم و سرود می‌خواندیم. شانه به شانهٔ من دختری ایستاده بود با ابروهای پُر و سرش را پایین‌ گرفته بود. بیست سال زمان برده بود تا او نقشی را که باید، توی زندگی‌ام بازی کند و بعد برود خیلی دور. جایی که کسی مرا نشناسد. 

*

بیرون خیاطی ایستادم تا سیمین خانم شلوارم را که کوتاه کرده بود بیاورد. از سایهٔ کنج دیوار مردی پیش آمد، دستمالی داد به دستم و بعد رفت از پشت دخل گل‌فروشی الکل آورد تا دست بچّه را ضدّعفونی کنم. دو روز قبل، صبح زود ازش آفتابگردان خریده بودم. کمی جلوتر شهره خانم از دم در مغازه‌اش برایمان دست تکان داد و من با لبخند به مهربانی فکر کردم. به مهربانی غریبه‌ها و آشناهایی که وظیفه‌ای نداشتند امّا قلبشان مثل آفتاب، گرم و تابنده بود. یاد «واژه» افتادم، وبلاگ قدیمی‌ام و یادداشتی که سال‌ها قبل نوشته بودم در باب سیاهی و نکبت آدم‌هایی که از مهربانی عاجز بودند. من آن سیاهی و نکبت را دور ریخته بودم و حالا چقدر روشنی و هوای تازه به زندگی‌ام ریخته بود. 

*

میم لبخند زد و گفت «یک انقلاب بزرگ» و من تا شب به این تعبیر فکر کردم. حتّی بهتر از «جرّاحی» بود انقلاب. خون ریخته بود و بلبشویی راه افتاده بود که بیا و ببین. غبار برخاسته بود و موج‌های کف کردهٔ خشم سدها را شکسته بود. عدّه‌ای رفته بودند و عدّه‌ای آمده بودند. چیزهایی از دست رفته بود و چیزهایی به دست آمده بود. فرداش روز تازه‌ای بود و قصّهٔ دیگری و در آن گرگ و میش مبهم بامداد، شعلهٔ امید و اشتیاق درونم را یک بار دیگر زنده می‌دیدم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

«قال انّما اشکو بثّی و حُزنی الی الله»

حالا معنی خواب‌های قبل از آن سفر (+) را می‌فهمم. اینکه هتل زیر آب می‌رفت. اینکه جا می‌ماندم چون می‌خواستم جانمازم را توی کوله‌پشتی‌ام جا بدهم. اینکه می‌مُردم و او خاک را پس می‌زد و برق انگشترِ جدیدم را می‌دید. صبح با بغض بیدار شدم. اندوهم دیرتر از من به خواب می‌رود و زودتر از من برمی‌خیزد. تو از ترس‌هایم باخبری. می‌دانی که از مرگ می‌ترسم، چنان‌که از زندگی می‌ترسم، امّا با اندیشهٔ مرگ بیگانه نیستم. آن روزْ دعوی دوستیت را خواهم کرد، به خاطر دردهایی که تنها برای خودت بازگو کرده‌ام. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..