کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

آواز و سکوت، شتاب و درنگ

روزهای آخر سال‌م بی‌برنامه و خودانگیخته و پرهرج‌و‌مرج می‌گذرند. باید همین‌طور باشد. وضعیت ایده‌آل من برای اسفندماه، بی‌هدف و بدون وظیفه و چارچوب بودن است تا بشود در این احساس تعلیق شناور ماند. در این حالی که انگار وقت دارد تمام می‌شود، برای خیلی کارها دیگر دیر شده اما هنوز هم به نقطه‌ٔ شروع نرسیده‌ایم. کدام کارها در اولویت است؟ آن‌هایی که شب عیدی حالم را خوب می‌کند. دویدن و آشفتگی‌ش را دوست دارم به شرط آنکه گاهی کنار بایستم و تب و تاب آدم‌ها را تماشا کنم و طبیعت را که به همان سرعت و جدیت دنبال رخت و لباس نوست. واقعیت این است که خیلی زود سال و ماه جدید هم بخشی از یک چرخهٔ روزمرهٔ پرتکرار می‌شود. ماراتن دیدوبازدید و سفر در بازه‌ای که چندمیلیون نفر دیگر همزمان با ما در سفرند به هر طریق می‌گذرد و سیزده‌به‌در‌ها که عجیب دلگیراند. قبل از اینکه به خودمان بیاییم و سال نو را با طرحی نو شروع کنیم، پرتاب شده‌ایم به اواخر فروردین و ماه‌های بهار هم که همیشه برای رفتن عجله دارند. من اما وقفه‌ای را که قبل از اولین روزها و در آن اولین روزها دست بدهد دوست دارم. این اشتیاق و هول‌ و ولای شروع دوباره را هم. خیالِ از نو شروع کردن برایم شیرین است حتی اگر در نهایت کمتر چیزی درست و حسابی تغییر کند. مگر همین وقت‌ها نیست که انگار واقعاً زنده‌ایم؟ وقتی منتظریم و اشتیاق آمدن چیزی یا کسی را داریم و برای آمدنش با چه شوری خودمان را مهیا می‌کنیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

پر کردم هستی ز نگاه

خودم را دوست دارم وقتی بلندم می‌کند، خم می‌شود خاک از سر زانوم می‌تکاند و یک نگاه عمیق می‌اندازد بهم که “اشکال نداره، بیا بریم یه کم هوا بخوریم”. برای خودم مانتو خریدم و دو‌ کتاب خوب و پاستای گوشت که سس خوشمزه‌ای داشت و پنیر پیتزا قاطیش کِش می‌آمد. این چند روز هوا انقدر خوب و قشنگ‌ بود که آدم دلش می‌خواست با همه کوچه و خیابان‌های شهر به صلح و آشتی برسد. این اطراف هم چندتا خانهٔ ویلایی قدیمی هست که من یک دل نه صد دل عاشقشان شده‌ام. پرچم عزای امام حسین (ع) را هنوز از بام و درشان برنداشته‌اند و من دوست دارم خیال کنم جز این هیچ غمی دستش به آن باغچه‌ها و پنجره‌ها و ایوان‌های مصفا نرسیده تا به حال. 


* عنوان مصرعی از سهراب سپهری است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

یه حبه قند

سال ۹۰ فیلم‌های "یه حبه قند" و "سعادت‌آباد" همزمان اکران شدند. دو پنجره به دو دنیای متفاوت. سعادت‌آباد البته پرفروش‌تر بود اما من تا همیشه شیفتهٔ‌‌ یه حبه قند ماندم. همانقدر که زندگی مدرن و شهری و لوکس سعادت‌آباد و آن اضطراب و بیماری پول و شهوت و روابط فرسوده و پرتنش و خالی از مهرش حالم را بد می‌کرد، شیفتهٔ جریان طبیعی زندگی، قهرها و آشتی‌ها و جشن‌ و عزا و عشقی بودم که توی یه حبه قند جریان داشت. به من باشد ترجیح می‌دهم "پسندیدهٔ‌" صبور خجول و از همه‌جا بی‌خبر باشم تا "یاسی" و ترجیح می‌دهم به جای امریکا رفتن، کنج آن خانه‌ قدیمی یزد خودم را از دنیا قایم کنم و بین قاسم کم‌حرف و پسر آقای وزیری حتماً اولی را انتخاب می‌کنم. اگر هیچ‌چیز سر جای خودش نیست مال این است که من باید توی کویر به دنیا می‌آمدم و روستایی‌وار زندگی می‌کردم و یکی بودم از یک عالم بچهٔ‌ قد و نیم قد که کشف جهان را از قورباغه‌های حوض وسط حیاط شروع می‌کردند و از کودکی با مفهوم مرگ غریبه نبودند. حالا به جاش خیلی چیزها دارم و دیده ام و می‌دانم که حالم را بهتر نمی‌کنند و درست و حسابی به دردم نمی‌خورند و شب‌ها خواب چیزهایی را که ندارم می‌بینم. 
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ، أَوْ نَزَلَتْ بِهِ مُلِمَّةٌ، وَ عِنْدَ الْکرْبِ


یا مناجات بنده‌ای که ستاره‌های هفت آسمانش پشت ابرهای تیره و تار گم‌ شده‌.


* عنوان دعای هفتم صحیفه سجادیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

“کاش بمیری”!

این هم از وقت‌هایی که “مثل پروانه” دورم‌ گشتند و نگذاشتند “آب توی دل”م‌ تکان بخورد. ببخشید. باور کنید اگر امکان داشت این لطف را در حق خودم می‌کردم. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

The Hours

یک روزهایی درونم سکوت محض است. نه اعتراضی، نه اشتیاقی. آرزو؟ مدت‌هاست که نداشته‌ام. چیزهای زیادی را خواسته‌ام، اما آرزو نکرده‌ام. آرزویی که نباشد، آینده می‌شود یک کتاب ناگشوده‌ که خبر نداشته باشی چه کسی به چه زبانی نوشته، چرا نوشته و اصلاً دربارهٔ چیست. من البته عادت داشته‌ام با خاطرات گذشته زندگی کنم؛ مثل درختچه‌ای که از ریشه‌ای پنهان درون خاک تغذیه می‌شود. این سال‌ها اما نشانه‌های گذشته یکی یکی از پیش چشمم ناپدید شده‌اند، رد پاها مدام کمرنگ‌تر می‌شود، و آنچه در خاطرم مانده یادآور فقدان‌هاست، درد دارد، پس فراموشش می‌کنم. مثل کشور بدون تاریخ، نامطمئن. مثل پنجرهٔ بی‌چشم‌انداز، سردرگم. همه‌چیز بوی زوال می‌دهد. پیری باید همین شکل را داشته باشد. شکل حافظه‌ای که روز به روز خالی‌تر می‌شود و نگریستن به آدم‌ها و چیزهایی که شاید فردا دیگر نشناسی‌شان. تو می‌مانی با یک اکنون متزلزل و تهی.  شبیه یک ذهن پیر، خودم را به رد اشیا و ابعاد سادهٔ کوچه و خانه مشغول کرده‌ام. خانهٔ جدید را دوست دارم. فقط خودم می‌دانم چرا اما وقتی دیگران از من می‌پرسند، جواب‌هایی می‌دهم که با منطقشان جور در بیاید. این روزها می‌توانم ساعت‌ها بی هیچ فکر و حرفی طلایی نور و نقش سیاه سایه‌ی برگ‌ها روی دیوار را تماشا کنم. دیدن و فهمیدنشان ساده است و هیچ مضطربم نمی‌کند. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

"خارج" بوی سرما و نم می‌دهد.

بله امروز هوای این نقطه‌ی پایتخت بوی اردیبهشت را دارد. عطری درست میانه‌ی رایحه‌ی بهار و تابستان. خنکِ رو به گرم و چیزی که من اسمش را گذاشته‌ام "بوی رخوت ظهرِ تابستان" در ترکیب با کمی عطر خاک و چمن. چطور می‌توانم برای کسی توضیح بدهم که هوای هیچ‌کجای دنیا چنین عطری را ندارد و من به بوییدن فصل‌ها نیازمندم؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود

عکس پر از نور و رنگی که گوشه‌ی مسجد نصیرالملک گرفتم شده تصویر صفحه‌ی گوشیم؛ سوغات سفر. از یک وقتی به بعد دیگر زمستان‌ها برایم غیرقابل تحمل شدند. حالا که بهار شده مدام کنار پنجره‌‌ام و دلم می‌خواهد تمام رنگ‌ها را پشت پلکم ذخیره کنم برای روز مبادا. تصور می‌کنم که بهشت باید از تکثیر رنگ‌ جوانه‌ها و برگ‌های نو و گل‌های تازه شکفته ساخته شده باشد. حتماً عطر بهارنارنج‌های شیراز را می‌دهد که توی هواش یک عنصر مستی‌آفرین هست. از خودم دلخورم، از دلم که این کوله‌بار نفرت و رنجش را نمی‌تواند زمین بگذارد. از قول و قرارهایی که فراموش کرده‌ام. اما بهار که می‌آید و خاصّه که با شعبان همراه شده بشد، یک امید بزرگ توی قلبم و یک بغض دائمی ته گلویم می‌نشیند. گوشه‌ و کنار دل و جانم دنبال شکوفه‌ای می‌گردم که در آن تاریکی رسته باشد. دلم می‌خواهد خیال کنم که به آن شکوفه‌ی کوچک مرا می‌بخشی و خواب زمستانی‌ام بیدار شدنی این‌چنین دارد.

* عنوان از غزلیات سعدی است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

ای جگرپاره‌ام ای نیمه‌ی من

با شوق غریبی از میان آیه‌های قرآن برای پسرم اسم انتخاب کرده بودم، اسم زیبایی که تا پیش از آن به گوشم نخورده بود. بیدار که شدم آن نام از خاطرم رفته بود و تنها تصویر محوی از صفحه‌ی سپید قرآن مقابل چشمم داشتم. و یادم می‌آمد که توی خواب شادمانه حساب کرده بودم که آن نام با "سجاد" -که از قبل دوست داشتم- هماهنگ است و برخواسته بودم تا تو را خبر کنم. در رویا فرزندان زیادی زاده‌ام. دختر یا پسر. توی بیداری اما کنار این همه تلخی که آبستنم، جایی برای آن‌ها پیدا می‌شود؟ 


* عنوان مصرعی است از حسین منزوی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار


مدتی بود که آن تابلو خطّ "وارسته‌ام از تعلّق هر دو جهان" چشمم را گرفته بود. درست چند روز بعد از اینکه بالاخره پیداش کردم و آوردمش خانه، قرار شد که از این خانه برویم. چرا آن مصرع را می‌خواستم؟ شاید به خاطر سنگینی غل و زنجیرها. به این خانه فکر می‌کنم که برایم مجموعه‌ای از تعلّقات این جهانی و آن جهانی است. خیال رها کردنش غمگینم می‌کند. غم‌هایم را اما دوست دارم وقتی که مرهمشان تویی. هنوز خوبِ خوب یادم هست آن نمازخانه‌ی کوچک نمور و سرد گوشه‌ی غربت را که به دیوارش نوشته بودند "کُنْ فِی الدُّنْیَا کَأَنَّکَ غَرِیبٌ أَوْ عَابِرُ سَبِیلٍ"*. در تنهاترین گوشه‌ها دریافته‌ای مرا. این خانه یا آن خانه بودن چه توفیر می‌کند؟



* حدیث نبوی: در دنیا چنان باش که گویی غریب هستی یا که رهگذری.
عنوان مصرعی است از غزلیات مولانا

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..