انتظار نداشتم دکتر با آن قاطعیت بگوید که "اگر می‌دانستی، این تصمیم را نمی‌گرفتی". آن هم نه به عنوان سؤال، به عنوان واقعیتی که خودش به آن رسیده است. اول جا خوردم، بعد تأمل کردم، بعد صاف نگاه کردم توی چشم‌هاش و گفتم نه. نه یعنی نمی‌گرفتم. یعنی چه خوب که می‌فهمی. شاید یعنی اشتباه کردم و بیشتر یعنی نمی‌دانستم که ممکن است همه‌چیز درست از آب در نیاید. نتیجه‌اش اما چه فرقی می‌کند؟ کسی که پل‌های پشت سرش را خراب کرده نباید شک کند که راه را دانسته یا ندانسته اشتباه آمده است. چیزی نمی‌ماند براش. این است که امروز صبح وقتی بیدار شدم خالی خالی بودم و احساس کسی را داشتم که تمام زندگی‌اش را از او دزدیده‌اند.