با خودم فکر می‌کنم فقط اگر کمی دیگر صبر کنم... اما اگر کمی دیگر صبر کنم نکند این بیماری که پیش پایم افتاده به احتضار بیافتد؟ اگر رو به مرگ نیست پس چرا بیدار نمی‌شود؟ نکند درختچه‌ای که این روزها نازک و نحیف شده، به خشکی بنشیند؟ سعی می‌کنم بی‌تفاوت باشم، دور بایستم، صاف نگاه نکنم توی چشم‌هاش. سعی می‌کنم آسان بگیرم، مثل پزشکی که به دیدن مرگ عادت کرده. اما کسی هست که به مرگ بخش عزیزی از وجود خودش عادت کرده باشد؟ کدام باغبان است که گلی را از هزار زمستان سخت عبور داده، یک شب نگاه کند به پژمردن ساده‌ی اولین گلبرگ‌هاش، و از آن لحظه خواب راحت، گلوی بی‌بغض بماند برایش؟ این روزها یک پزشک بی‌تفاوتم که تمام‌وقت زل زده به تن کم‌جان عزیزی، گوشش پر از صدای خس‌خس است مشامش پر از بوی خون، و عرق سرد روی پیشانی‌اش را، آخ که چاره‌ای جز پنهان کردن ندارد..