بهرام با نگاه عاشقانهای میپرسد
- یاسی؟... تو از زندگیت راضیای؟
(حسین یاری پرودگار نگاههای خستهٔ عاشقانه است.)
لیلا حاتمی با خندهٔ بیرمقی جواب میدهد
- آره
(مکث و نگاه)
- چیه؟
- هیچی... یه جورایی خسته بهنظر میرسی.
(+)
تولدّم سرگرمی دیگران بود. حتی آن جشن بزرگ هم، که به خیالم میتوانست تلخی و آشوب جشنهای قبلی را از خاطرم ببرد. من توی بازی سعادتآبادیها جایی برای خودم نمیبینم. توی سور و سات «یک حبه قند» هم راهم نمیدهند. چه وصلهٔ ناجوری هستم! پیرمرد بیرق سیاه «یا حسین شهید» بر دوش دارد و «همسایهها یا الله»گویان بر بام میرود. آن بام را نشانم بدهید.