یک دم است، به شگفتیِ الهامی نهان، که جواب را پیدا میکنی. سؤالِ درست را که بپرسی و بپرورانی، دیر یا زود حقیقت به تو رو میکند. لحظهٔ دانستن که از راه رسید، مدّتها بود آن سؤال از خاطرم رفته بود. یوسف (ع) گفته بود «زندان برایم دوستداشتنیتر است.» پرهیز را میفهمیدم امّا زندان چطور از وسوسه خوشتر بود؟ دقیق شده بودم و دریافته بودم که یوسف هم تقلّا میکرد برای بیرون آمدن؛ «اذکُرْنی عندَ ربِّک»، امّا تا سالها فراموشش کردند. غمگین شده بودم. تا بعد که نیمهشبی قلبم را بیمیل، بیمیل و خالی از اشتیاقی که تا پیش از آن سوزنده بود دیدم. پرهیز و بیمیلیْ قبول، ولی تاریکی و تنهاییِ زندان؟ دوستداشتنی نبود. خوش-تر بود، در مقایسه. این را خیلی دیرتر فهمیدم. وقتی «دوستداشتنی»هایم را بهتر شناختم و فراموش کردن را یاد گرفتم. نه آنطور که مثل چوپانی نگران، یاد را در خاطرت هِی کنی. فراموش کردن، آنگونه که بند از پای کبوتر برمیگیری تا از بام همسایه بپرد. و آخرین بند، زمانی از دلم گسست که دیگر آرزو نداشتم در یادِ این و آن ردّی از من باقی باشد. چشمم به تاریکی عادت میکرد، خوش نبود امّا دلم میخواست از تمام قلبهای بیگانه فراموش شوم.