سراسیمه از صدای انفجار بیدار شدم و یک ساعت یا بیشتر کارهای مطلقاً بی‌ربط کردم. دور خانه راه رفتم. خیره ماندم به بچه. از چهرهٔ آرام و معصومش در خواب عکس گرفتم. دوش گرفتم. فیلم سوختن برج سعادت‌آباد را تماشا کردم و لرزیدم. 

*

مامان زنگ زد. گفت عاقبت جنگ شد و دختر نوح هنوز اونجا نشسته. به سیلاب و کشتی‌های سوراخ فکر کردم. بچه دیروز سر فوتبال دو نفره گفته بود مامان همهٔ دروازه‌ها، دروازهٔ تواند. قاعده همین بود. چه بخت بلندی. 

*

بعد از چند سال سکونت، همین اواخر فهمیدم که دیوارهٔ بالکن پهن است و می‌شود راحت لبش نشست و تکیه داد به پشت ستون. رسمم شد که شب‌ها بنشینم آنجا و بوی درخت‌ها را تنفّس کنم و ستاره‌ بشمرم. امشب، آتش‌بازی پرصدای پدافند را تماشا کردم. یک نفر باغچهٔ همسایه را آب می‌داد و بوی خاک خیس خورده هوا را خنک می‌کرد و چایم خوب دم کشیده بود. تمام روز سردرد داشتم و گریه کرده بودم و آرزو کرده بودم یکی از نقطه‌زن‌ها تصوّر کند شخصیت مهمی هستم و آدرس من را بگیرد. شب امّا به جبرِ زندگیْ دوخته، دوباره داشتم زمزمه می‌کردم «خمارآلوده با جامی بسازه». 

*

کسی دل و دماغ نداشت و استاد قید تمرین‌های صبح و شب را زده بود. فقط باید سه‌تا پلات کلاسیک می‌نوشتیم. ذهنم خسته بود و طرح‌های ساده می‌پسندید، به قاعدهٔ افتادنِ سنگی در حوضِ آب. به قاعدهٔ تصنیفی که شنیده بودم از رسیدنِ شب و برخاستن محبوب و ایستادنش در آستانهٔ در. تعلیق می‌ساختم با اضطرابِ یکی و این پا و آن پا کردنِ دیگری برای رفتن و هر بار در تکراری مدوّر، جابه‌جاییِ آنکه می‌ماند و آنکه می‌رفت.