با عقلی که از همه جا در مانده، دیگر نوبت جادو بود. شیفتهٔ شخصیت «مارگریتا» شدم. از آدمهای آن شهرِ بزرگ فقط او بود که در ملاقات با شیطان درمانده نشد. حرص را، فریب و مصلحتاندیشی را وا گذاشته بود. چیزی برای باختن نداشت. زنی که میتوانست ویران کند و ملغمهٔ سرگیجهآور خیر و شر را تاب بیاورد. میتوانست پرواز کند چون عشق بندها را از وجودش گسسته بود.
*
«تی» خندید و گفت حیلت رها کن عاشقا. نمیتوانستم. مارگریتا نبودم. نامرئی و رها نبودم. به قدرتِ او بود که فهمیدم سختترینِ پیلهها را دارم. یک به یک با چه دشواری، سکوتهایم، ترسهایم، غرورم را پیش پایش زمین میزدم. کافی نبود. سختگیر بود و مهربان و بیرحم. مثل کتاب گشودهای مرا میخواند. دقیقتر بگویم، لایه لایه مرا پوست میکند. همان دم که خیال کردم همهچیز را گفتهام، باریک شد در صورتم. اخم کرد و پرسید «چرا از چیزی که توی چشماته، حرفی نمیزنی؟»
*
جادو یک جا بند نمیشود. اوایل مرداد که «وُلند» ذهنم را تسخیر کرده بود، بچّه به جای آدم و درخت و ماشین، شروع کرد به هیولا کشیدن. هیولاهای ترسناک و رنگ به رنگ که قدرتهای ویژه داشتند. دنیای روانکاوی کودک، برایم دروازهٔ تازهای به خیالورزی گشود. شبها عکس میفرستادم و نقاشیها را تفسیر میکردیم. صبحها حدسهایم را با بچّه در میان میگذاشتم و او با شوق برایم قصّه میبافت. دلم میخواست به معجزهٔ ذهن بکرش متّصل باشم.
*
عصر جمعه در شلوغی میدان هفت تیر رانندگی میکردم و «میم» نمایشنامه را با صدای بلند میخواند. «غروب در دیاری غریب». ماشینها و مردم را نمیدیدم. دیو را میدیدم و دختر و پهلوان را، گلهای سفید و گلهای زرد و گل نیلوفر. سریع میخواند. وسط حرفش پریدم که «چرا میگه شبها رو با دست خودم صبح میکنم؟». ساکت شد. سکوتش به درازا کشید. و عاقبت گفت «چه شبی بوده که خودش صبح نمیشده!» نگاهم کرد و چشمهایش پر از اشک شد. مثل بچهها، مثل خودم میتوانست بیمقدمه بغض کند. گفت بیا با دیوها مذاکره کنیم. دیوهایم را نمیشناخت که هیچ قابل مذاکره نبودند. قاعدهٔ داستانِ مارگریتا را نمیشناخت که قرار نبود یک مرد بتواند زنی را نجات بدهد. بیهوده نبود که پهلوان با زحمت خودش را به صبح میرساند و نیمهشب از دل خودش پرسیده بود «برای چه میزنی؟».
*
در روایت مرشد از واپسین لحظههای مسیح، «تنها کلماتی که گفت این بود که جبن را بزرگترین گناه انسان میداند». شهریور رسید، طلا ریخت به سبزینهٔ برگهای چنار، و میوههای مرداد توی ذهن و قلبم رسیده شد. فکر کردم این منم که میترسم و دیوها را نشناختهام. دیوها مذاکره میکنند امّا فقط با زنی که آزاد است و تسلیم جبن نمیشود. راه طولانی بود ولی اگر خودم را به تاریکترین لحظهٔ شب میرساندم، جادو به یقین کار خودش را میکرد.