هر روز، «زندان»تر است از روزِ قبل. مهمانی و جشن و سفر، چهار قدم راه رفتن است دور سلّولی تنگ. خلوت، خیره نشستن است مقابل دری که باز نمیشود. بیزاریام شکل هیستریک وضعیت «فرانی» را گرفته و نمیتوانم مهارش کنم. به دکتر پیام میدهم که نمیتوانم نفس بکشم. دارو میفرستد. قطرهٔ تلخ را میچکانم روی زبانم و قورت میدهم، انگار باور داشته باشم برای این مرض دوایی هست.
*
بچّه آخر شب پای کوهی از هدایای تولّد نشسته بود. دو سهتایی چشمگیرتر بودند و گرانقیمت که اصلاً نگاهشان نکرد. وسط همهچیز یک جفت جوراب پیدا کرد. مارک مقوّاییاش را که عکس مرد عنکبوتی داشت کند و تا چهار شبانهروز مثل جانِ عزیز مراقبش بود. تکّه مقوّای کوچک را همهجا میبُرد و مدام با دستش صاف میکرد و یک بار که کمی از وسط خم شده بود گریهاش گرفت. دوست داشتن، برای قلب سالم زمینِ بکری است.
*
- از چه جور دوست داشتنی حرف میزنی؟
- اینجوریه که هیچی ازت نمیخوام... و در عین حال، همهچی میخوام ازت.
حیف. حیفِ کلمههای درست، از دهنهای غلط.
*
باد میوزد. باورم نمیشود که باران میبارد. عاقبت عاقبت، تابستان بعد از آن همه تعلّل بیجا قصد عزیمت دارد. شهریور به پذیرش و دلسردی میگذرد. تمام صداها در من به سکوتی سنگین ختم میشوند. روز را به امید خاموشی شب سر میکنم. میگردم که بفهمم آن چند دقیقه دونوازی کیهان کلهر و کیان طبسیان متعلق به کدام اجراست. کنسرت ونکوور، سال ۲۰۲۲. شهریور، شبیه آن دونوازی سهتار میگذرد. راز و نیاز پنهانی با غم. آرام و به گریه بازگفتن برای هیچ کس.