- برای مهدیه
نمیدانم چرا بابونهها را که میبینم یاد تو میافتم. باید ببینی چطور از خوشی بغض میکنم. با چه شوری زندگی را میپرستم بهخاطر سپیدی سادهٔ گلبرگها، زمردِ درخشان دشتها در سینهکش آفتاب، سایههای عظیم و متحرّک ابر بر دامنِ کوه، پروانههای نارنجی خالدار، حلزونهای سفیدِ کوچک، تولهسگِ حنایی، روباهِ قشنگی که فرار کرد پشت بیشهٔ انبوه، جنگلِ پهناورِ درختهای سوزنبرگ، نفسهای عمیق و هوای مرطوب خنک، شگفتیهای لحظه به لحظهٔ راه. بهخاطر بوی علف، صدای کوبش باران بر برگ، آواز زنجرهها، زلالِ چشمه، طعمِ عسل، تُردی انگورهای بیدانهٔ بنفش که پیرمردی لب جادهٔ روستا تعارفم کرد. باید ببینی دستِ آخر، آن ساعتی را که دور میزنم، از آخرِ جادهٔ کندلوس برمیگردم به اوّلش، و از پا میافتم. دلم از همان کوه و دره و شالیزار و همهچیز سر میرود، تب و تابِ تماشا فرو مینشیند و سرگیجهاش میماند. به چای تازهدم دست رد میزنم و با شتابی به خلوتم برمیگردم که انگار قرار است در غیابم از من بگیرندش. این بیتابی و دردِ بیدرمان، این غریبی کردن و ناگاه گم کردنِ وضوحِ رنگها و معانی، رفت و برگشت ناگزیرم بین متّصل و بیگانه بودن، سرشار و تهی بودن را، فقط تو میتوانی بفهمی.
آخ...تو من را کشتی.