کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

«چه پای لنگ»

خردادِ تهران شبیهِ حال من است. صبح‌های آرام که خیلی زود گرم و پرهیاهو می‌شوند. بعدازظهرهای کش‌دار و کسالت‌بار. عصرهای ناگهان و بی‌دلیل تاریک. طوفان‌ بی‌مقدّمه که ظرف چند دقیقه همه‌چیز را از جا می‌کَند. ویرانی. کوچه‌های پر از خاک و شاخ و برگ پراکنده، درختی که از کمر قطع شده، شیشه‌های شکسته. رعد و برق‌های شبانه. باران‌‌های پراکنده با عطر خاک. نیمه‌شب‌های خنک و از هوش رفتن در تشک نازک کف اتاق بچّه. از هوش رفتن و به هوش آمدن با زمزمهٔ خواب‌آلودش که می‌خواهد دستش را بگیرم. به خواب غلتیدن با دست گرم و نرم کوچکش در دستم... صبح با تن کوفته بیدار شدم و ظهر نشده با تلنگری شکستم. برای دوّمین بار بود که ماجرا با همین ترتیب تکرار می‌شد؛ گفت‌و‌گویی رنج‌آور و بی‌حاصل، پریشانی بی‌اندازه‌، درد در قفسهٔ سینه‌ام، درد زیر شکمم، و ناگاه خونِ بی‌موقع. بعد از این همه سال تازه فهمیده‌ام که باید به بدنم نگاه کنم، به بدنم گوش کنم. بدنم چیزی را که نباید تحمّل کنم، پس می‌زند. بدنم طلب می‌کند، می‌گوید بگیر. احساس ناامنی می‌کند، می‌گوید مراقب باش. گاهی خودش را جمع و گاهی خودش را رها می‌کند، برافروخته می‌شود، نفس کم می‌آورد، بی‌جان می‌شود. درمانگرم جلسهٔ آخر مدام تکرار کرده بود که «این ‌burn-outه، باید برنامه‌ای بریزیم». burn-out را چطور می‌شود به فارسی برگرداند؟ فرسودگی؟ خستگی؟ به‌ گمانم نمی‌شود. تصوّر کن کبریتی را که سوخته و به ته رسیده امّا مجبور است روشن بماند. چطور می‌شود برایش برنامه ریخت؟ نیمه شب است، باران می‌آید. داغم، چیزی درونم مدام در حال سوختن است. شب‌ها درها و پنجره‌ها را باز می‌گذارم و در مسیر باد می‌خوابم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«تو این دنیای کوچیک بگو کی گم نشد»

یکی از شب‌های پاییز (+) خانم ت، پیرزن ساکن واحد ۱۰ بی‌سر و صدا رفت. خسیس و بدبین و به‌شکل غیر قابل توضیحی جالب و در لحظه‌هایی حتی قابل دوست داشتن بود. هر روز کند و پاکِشان سرک می‌کشید دور ساختمان و پارکینگ و حیاط، چراغ‌ها را خاموش می‌کرد و زیر لب یکریز غر می‌زد و تا چشمش به کسی می‌افتاد بلند بلند دربارهٔ این همه اسراف‌کاری تذکّر می‌داد. بعد از مرگش چند روزی برو و بیا و صف تاج‌های گل بود و بعدش دیگر هیچ. پیرپسرِ نخراشیده‌اش کمی محزون به‌نظر می‌رسید امّا از آن همه گریه و آشفتگی که وقت مردن گربه‌اش از او دیده بودیم خبری نبود. چند ماه بعد بالاخره دلی از عزا در آورد و یک بنز اِس‌-کلاس نوک مدادی نو آورد و گذاشت جای پژو پارس سفید لکنته‌اش. هر از گاهی می‌بینمش که دور ماشین قدم می‌زند و سیگار می‌کشد، وقت راه رفتن شکمش را بیرون می‌دهد و چانه‌اش را بالا می‌گیرد و با افتخار و گشاده‌رویی لبخندی می‌زند که با قیافهٔ عبوس گذشته‌اش خیلی توفیر دارد. خانم ت رفته و به جایش یک بنز اس-‌کلاس نشسته گوشهٔ پارکینگ و چراغ‌های حیاط تمام روز روشنند. 

***

کاف گفته بود «وابسته شدن تباه‌ترین کار دنیاست». یک هفته بعد از جوان‌مرگ شدن غیرمنتظرهٔ الف، دوستانش را دیده بود سر میز رستوران که می‌گفتند و می‌خندیدند و برای تعطیلات برنامهٔ سفر می‌چیدند. الف به همین سادگی برای همه تمام شده بود. کاف بهت‌زده و هنوز سوگوار بود. سوگواری‌اش ادامه پیدا کرد تا حالا و افسردگی فراگیر و عمیقش. برای چندمین بار یاد گرفته بود که دنیا بی‌رحم است، کسی به کسی اهمیت نمی‌دهد، نباید به آدم‌ها اعتماد کرد و دوست داشتن جز رنج حاصلی ندارد. آن دیوارهای بلند که دور خودش کشیده بود، او را از نظرم دور نمی‌کرد. خشمش، تنهایی‌اش و تناقض‌های ویرانگر درونش را می‌فهمیدم. تماشا می‌کردم چطور «مثل گرگ زخمی» همه را دور می‌راند و چطور با یک خداحافظی ساده تا دیدار بعد، فرو می‌ریزد. در تماشا کردنش همان‌قدر ناتوان بودم که در تماشای خودم. موج‌های مهیب درد، من را از حرکت انداخته بودند و او را با خود می‌بُردند.

***

پیشتر از یک سال قبل، خانم پ -پیرزن آلمانی مهربان واحد رو‌به‌رو- در پاگرد راه‌پلّه زمین خورد و لگن پایش شکست. به‌زحمت کمکش کردم و از آن روز دوستی‌ام با او، پرستارش و دختر و پسر میانسالش که گاهی از ونیز و برلین می‌آمدند نزدیکتر شد. برایش گل می‌بردم، برایم شیرینی و شکلات می‌آوردند و برای بچّه اسباب‌بازی و کتاب. یک ماه پیش، باز هم زمین خورد، وسط آشپزخانه و دست بر قضا این بار هم من زودتر از بقیه رسیدم. چقدر تنها بود که من عصاکشش باشم. سکته مغزی، چند روز کما، و یک روز صبح بدون درد و آرام بارش را بست. چند روزی است که بچّه‌ها اسباب و اثاث خانه‌اش را گذاشته‌اند برای فروش. در را که باز می‌کنم، چشمم به وسایلی می‌افتد که گذاشته‌اند جلو در. چند عصا به اندازه‌ها و رنگ‌های مختلف، یک واکر، یک زودپز و یک جعبه کتاب. از خانه‌اش صدای خنده‌های بلند چند نفر می‌آید و من یاد کاف می‌افتم، چهرهٔ روشن و بشّاش خانم پ به خاطرم می‌آید و پاهایم سست می‌شود. 

***

دراز کشیده‌ام تا دندان فانی‌ شماره شانزدهَم را پر کنند. بعد از چند ماه تعلّل و عاقبت شروع درد. برای همه‌چیز وقت کم دارم. سطل ماستی که همیشه به‌قیمت هفتاد و پنج هزار تومن می‌خریدم امروز صبح شده بود صد و پانزده هزار تومن. با خودم فکر می‌کنم که زنده بودن دیگر به‌صرفه نیست. مدام می‌دوم، پول کم دارم، خسته‌ام، بله از همه بدتر اینکه خیلی خسته‌ام. از بودنم، تقلّا کردنم، انگار برای هیچ. کاری از پیش نمی‌برم، دیگر حتّی نمی‌توانم خودم را آرام و راضی نگه دارم. به خانه برمی‌گردم و تا شب مدام توی گوش بچّه تکرار می‌کنم که دوستش دارم. چون آرزوهای عقیم و رؤیاهای خامم یک روز با من دفن می‌شوند. غیر از وسایل کم‌ارزش خانه‌ام و آثار بی‌اهمیتی از کارهای نیمه‌تمام و پراکنده‌، فقط اوست که از من می‌ماند. و عشق، عشق بی‌حساب بزرگترین چیزی است که از وجودم می‌توانم به او ببخشم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«من مث تاریکی، تو مثل مهتاب»

شب که رسید دیگر هیچ رمقی نداشتم. چشمم سیاهی می‌رفت و شیشهٔ سنگین سرکهٔ بالزامیک که از دستم افتاد و شکست، نمی‌توانستم خرده شیشه‌ها را میان حجم چرب و سیاه سرکه پیدا کنم. بچّه بعد از دو شبانه‌روز بی‌قراری، ناگهان ساکت شده بود. بی‌حرکت و کم‌جان نشسته بود کف آشپرخانه و با تشویش تماشایم می‌کرد. این نگاهش را می‌شناختم که انگار عمق درماندگی‌ام را می‌دید. بعد با لحن جدی و دلسوز، بی‌وقفه شروع کرد به تسلّا و تشویق که اشکالی نداره، چقدر خوب تمیز می‌کنم و چه مامان خوبی هستم. با تعجب به صورت کوچکش نگاه کردم و قلبم فشرده شد. دلم نمی‌خواست از حالا این همه بفهمد. دلم نمی‌خواست مجبور باشد من را بفهمد. قبل از خواب گونهٔ داغ و لب‌های تب‌دارش را چسباند به گونه‌ام و بعد مناسکِ مهر و محبّت مخصوص خودش را اجرا کرد: «حالا چشمات رو ببوسم، حالا ابروهات، حالا موهات،...» همیشه همین بود که به ته می‌رسیدم امّا نمی‌گذاشت تمام شوم. منشأ خستگی و رنجم بود و معنای بزرگی که برای خستگی و رنجم پیدا می‌کردم. نمی‌توانستم از پیش چشم‌های دائماً نگرانش فرار کنم. نمی‌توانستم بندهٔ عشقش نباشم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«با جامه‌های کاغذین»

پانزده یا بیست دقیقه؟ حساب زمان از دستم رفته بود. بی‌حرکت و مردّد، خیره به تصویر خودم روبه‌روی آینه ایستاده بودم. به‌ظاهر تصمیم کوچکی بود امّا پشتش دنبال غرورم می‌گشتم، که عاقبت برداشتم و با خودم همراهش کردم تا شب. خیلی چیزها از دست رفته بود، ولی از «من» که آخرین سنگرم بود، از چیزی که بودم نمی‌توانستم دست بکشم. ساده بود. خسته و غمگین بودم و تسلیم شدن ساده‌تر بود. امّا ارزشش را داشت. نیمه‌شب که دل‌شکسته و از پا افتاده به خانه برگشتم و بار دیگر توی آینه نگاه کردم، خودم را شناختم و سرم را بالا گرفتم و دیدم که ارزشش را داشت. حتّی اگر از درد گیج و منگ شده بودم و تا نیمه‌شب در کوچه‌های خلوت بی‌هدف راه رفته بودم و راه رفته بودم و با بغض زیر لب آواز خوانده بودم. هوا چه خنکای دلچسبی داشت. عطر محبوبهٔ شب خیابان را برداشته بود و سکوت را فقط شُرشُر جوی‌های پر‌آب می‌شکست و چنان خلوت و آرامشی بود انگار که آدم‌ها همه از شهر رفته‌ باشند و فقط خانه‌ها مانده باشند و درخت‌ها و چراغ‌های کم‌سو. لام همیشه می‌گفت «این قدم زدن نیست، خودکشیه. تو دلت می‌خواد خودت رو بکشی ولی روت نمی‌شه.» پس چرا این همه آرام بودم؟ نمی‌ترسیدم. نمی‌خواستم خودم را بکشم امّا دیگر چیزهای خیلی کمی از زندگی می‌خواستم. خیلی کمتر از آنچه زندگی از من طلب می‌کرد. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..