خردادِ تهران شبیهِ حال من است. صبحهای آرام که خیلی زود گرم و پرهیاهو میشوند. بعدازظهرهای کشدار و کسالتبار. عصرهای ناگهان و بیدلیل تاریک. طوفان بیمقدّمه که ظرف چند دقیقه همهچیز را از جا میکَند. ویرانی. کوچههای پر از خاک و شاخ و برگ پراکنده، درختی که از کمر قطع شده، شیشههای شکسته. رعد و برقهای شبانه. بارانهای پراکنده با عطر خاک. نیمهشبهای خنک و از هوش رفتن در تشک نازک کف اتاق بچّه. از هوش رفتن و به هوش آمدن با زمزمهٔ خوابآلودش که میخواهد دستش را بگیرم. به خواب غلتیدن با دست گرم و نرم کوچکش در دستم... صبح با تن کوفته بیدار شدم و ظهر نشده با تلنگری شکستم. برای دوّمین بار بود که ماجرا با همین ترتیب تکرار میشد؛ گفتوگویی رنجآور و بیحاصل، پریشانی بیاندازه، درد در قفسهٔ سینهام، درد زیر شکمم، و ناگاه خونِ بیموقع. بعد از این همه سال تازه فهمیدهام که باید به بدنم نگاه کنم، به بدنم گوش کنم. بدنم چیزی را که نباید تحمّل کنم، پس میزند. بدنم طلب میکند، میگوید بگیر. احساس ناامنی میکند، میگوید مراقب باش. گاهی خودش را جمع و گاهی خودش را رها میکند، برافروخته میشود، نفس کم میآورد، بیجان میشود. درمانگرم جلسهٔ آخر مدام تکرار کرده بود که «این burn-outه، باید برنامهای بریزیم». burn-out را چطور میشود به فارسی برگرداند؟ فرسودگی؟ خستگی؟ به گمانم نمیشود. تصوّر کن کبریتی را که سوخته و به ته رسیده امّا مجبور است روشن بماند. چطور میشود برایش برنامه ریخت؟ نیمه شب است، باران میآید. داغم، چیزی درونم مدام در حال سوختن است. شبها درها و پنجرهها را باز میگذارم و در مسیر باد میخوابم.