کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

و نَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمّ

تا بچّه بخوابد، یک ساعت از اذان گذشت. باز هم دیر و تنها افطار می‌کردم. حتّی نشده بود که صدای اذان را بشنوم، کمی پیش از غروب برق‌ رفت. نگاهی انداختم به کوچهٔ سراسر تاریک. همسایهٔ روبه‌رو شمعی روشن کرده بود کنار پنجره‌اش. چراغ قوّهٔ موبایل را روشن کردم و چای ریختم. اندوهم گوشه‌ای در آن سکوت و تاریکی خیره نشسته بود و نگاهم می‌کرد... درد داشت. چیزهایی که گفته بودند. چیزهایی که به خاطر آورده بودم. جنگی که تمام نمی‌شد. عرق ریختن و خون خوردن برای پایان دادن به چیزی که برای به دست آوردنش عرق ریخته بودم و خون خورده بودم. تلخ بودم. یک روزهایی تلخم مثل زهر و آنجا است که فی می‌گوید بایست و خودت را ببین. تو مثل آنها نباش لااقل خودت، خودت را ببین. خودم را می‌دیدم که درد داشتم و خشم مثل کفِ روی قابلمه از من سر می‌رفت و ته وجودم قشر غلیظ و سنگینی رسوب می‌کرد از غم. زنده بودم، به قدرِ آن لحظه‌ای که از درد گوشهٔ اتاق زایمان خم شدم و روی زمین نشستم. زنده‌ام و چیزهای تازه‌ای از من زاده می‌شود. غم را در آغوش می‌کشم، برایش چای می‌ریزم و مدام یادِ خودم می‌اندازم که در این تنهایی خبرهاست. بیست سال روزه گرفته‌ام، سحرها و افطارها در جمع با آداب و مناسک و رفت و آمد. رمضان دیگری است این. پیچ و خم‌های زندگی را شناخته‌ام. می‌دانم درست در آن نقطهٔ دشوار که همه‌چیز مطلقاً غریب و نامتعارف است، دریچهٔ تازه‌ای گشوده می‌شود. در دلِ سیاهِ این خاک سرد و نمناک، به انتظار جوانه‌ای در خودم فرو رفته‌ام. آه در این ظلمت چه خوب است که تو را می‌شناسم چنان‌که برگ، آب و آفتاب را در مویرگ‌های تنش. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«گذشتن و رفتن پیوسته»

مامان را بردم توی انباری، جعبه‌های مدارک و خرت و پرت قدیمی را گذاشتم جلوش و ایستادم بالای سرش تا هرچه غیرضروری بود، یعنی تقریباً هرچه بود را دور بریزد. بعد رسیدیم به عکس‌های بزرگ خودم روی تخته شاسی. زی گفت می‌برد می‌اندازدشان در دل برّ و بیابان. «یه محلّه‌ای که هیچ‌کس تو رو نشناسه.» دستم انداخت که چندمین بار است انبارتکانی می‌کنم. راست می‌گفت. مدام و با وسواس دور می‌ریختم. از خانه، از انباری، از کشو و کابینت و کمد. سبکی و خلوتی بعدش آرامم می‌کرد.

*

از بین تمام چیزها، مامان فقط یک آلبوم عکس آبی رنگ آورد و گذاشت روی میز. قول گرفت که بهش رحم کنم و نگهش دارم. ورق زدم. ته آلبوم،‌ پنج‌تا عکس از جشن عبادتم بود. به یکی خیره ماندم و خیره ماندم. گوشهٔ نمازخانهٔ مدرسه به ردیف ایستاده بودیم با پیراهن‌های نباتی‌رنگ و روسری‌های آراسته به گُل، دست‌ها را به پشت برده بودیم و سرود می‌خواندیم. شانه به شانهٔ من دختری ایستاده بود با ابروهای پُر و سرش را پایین‌ گرفته بود. بیست سال زمان برده بود تا او نقشی را که باید، توی زندگی‌ام بازی کند و بعد برود خیلی دور. جایی که کسی مرا نشناسد. 

*

بیرون خیاطی ایستادم تا سیمین خانم شلوارم را که کوتاه کرده بود بیاورد. از سایهٔ کنج دیوار مردی پیش آمد، دستمالی داد به دستم و بعد رفت از پشت دخل گل‌فروشی الکل آورد تا دست بچّه را ضدّعفونی کنم. دو روز قبل، صبح زود ازش آفتابگردان خریده بودم. کمی جلوتر شهره خانم از دم در مغازه‌اش برایمان دست تکان داد و من با لبخند به مهربانی فکر کردم. به مهربانی غریبه‌ها و آشناهایی که وظیفه‌ای نداشتند امّا قلبشان مثل آفتاب، گرم و تابنده بود. یاد «واژه» افتادم، وبلاگ قدیمی‌ام و یادداشتی که سال‌ها قبل نوشته بودم در باب سیاهی و نکبت آدم‌هایی که از مهربانی عاجز بودند. من آن سیاهی و نکبت را دور ریخته بودم و حالا چقدر روشنی و هوای تازه به زندگی‌ام ریخته بود. 

*

میم لبخند زد و گفت «یک انقلاب بزرگ» و من تا شب به این تعبیر فکر کردم. حتّی بهتر از «جرّاحی» بود انقلاب. خون ریخته بود و بلبشویی راه افتاده بود که بیا و ببین. غبار برخاسته بود و موج‌های کف کردهٔ خشم سدها را شکسته بود. عدّه‌ای رفته بودند و عدّه‌ای آمده بودند. چیزهایی از دست رفته بود و چیزهایی به دست آمده بود. فرداش روز تازه‌ای بود و قصّهٔ دیگری و در آن گرگ و میش مبهم بامداد، شعلهٔ امید و اشتیاق درونم را یک بار دیگر زنده می‌دیدم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..