نشستهایم روی مبل و مرغ طعمدار کبابی میخوریم با سالاد پرادویه ای که دور لبم را میسوزاند. دِیمیین رایس میخواند It takes a lot to breathe, to touch, to feel... و من بغضم را با آب سرد هُل میدهم پایین. شنیدنش نفسگیر است درست حالا، که گرفتار لذّت دردآلودِ کندن زخمم. نفسزنان از ارتفاعی بالا میروم و هر بار از پرتگاه بلندتری سقوط میکنم. بدون فریاد. در سکوت محض. پاهایم را جمع میکنم توی شکمم، خیره میشوم به منظرهٔ شهر و با یأس از خودم میپرسم «تا کِی؟»... ساعتها یک به یک گذشتهاند. باز وقتش رسیده که بگوید بمان و من نگاهم را بدزدم چون بهانههای رفتن همیشه بیشترند. چون زور ترس میچربد ولو اینکه درمانگرم بگوید این همه ترس را از جای دیگر آوردهای. کاش زمان ایستاده بود همان دم که دستش را تنگ دورم حلقه کرد و در گرمای تنش حل شدم. در امتداد بوسهای یا در لحظهٔ آرامِ به خواب رفتن با نوای شمردهٔ دم و بازدم. پای ماندن ندارم و جای توقّف نیست، پس زمان باید بایستد که نمیایستد و ضرباهنگ قاطعش را تکرار میکند؛ تلاقی و عبور. کلام را کجا بنشانم که «بیچیز و نارساست»، بدن را کجا که ظرف کوچکی است، و دل را کجا که این همه عاجز است؟ در را میبندم و به وسعت دنیا برمیگردم با همان تیشرت مردانهٔ سفید که زیر مانتو گشاد است و بوی روغن داغ شده در فر و تن او و عطر خودم بر آن مانده. تا چند قدم از بیوزنی نامتعادلام. توی سرم حافظ میخوانند. حالاست که باید جرعه بیفشانم بر خاک یا منم آن جرعه که ریخته؟ چقدر خالیام! آغوشش لبریزم میکند، لبریزم میکند، و مثل یک پیمانهٔ تهی بر جا میگذاردم.
* قطعهٔ Everyone who falls in love از Cian Ducrot که نیم روز همراهش گریستهام.