گوشه‌ٔ حیاط اقامتگاهم، لاله، سارا و محدثه نشسته‌اند و کاپوچینو می‌خورند. با دو جمله دوست می‌شویم. شیرینند و بعد از چند دقیقه انگار هزار سال است که آشناییم. سفر از تهران به بوشهر مثل این است که از دل یک روزنامهٔ سیاه و سفید، قدم بگذاری به داستانی مصوّر. شخصیت‌ها همدیگر را می‌شناسند، شبیه اعضای یک خانوادهٔ گسترده. گشودگی و رواداری‌شان تو را هم به سهولت درگیر می‌کند. هر گفت‌و‌گویی زودجوش است، انگار مکالمه‌ای را که تا همین چند دقیقهٔ قبل جاری بوده، از سر بگیری. کمتر می‌بینی عبوس و گرفتار و گرمِ مسابقه باشند. پشت نقاب‌های قلّابی و اطوارهای تکراری گم‌شان نمی‌کنی. آدم‌های واقعی. آدم‌های خون‌دار. 

*

یک شب که نشسته‌ایم ته کوچه‌ٔ خلوتی بیرونِ یک کافه، به فکر ایدهٔ بسل ون‌ درکولک دربارهٔ تئاتر و سایکودراما می‌افتم. نیروی التیام‌بخش اینکه برای مدّتی کسی غیر از خودت باشی. هملت، ژولیت، اُتللو، نقشی دیگر، با سرگذشت، احساس‌ها و آرزوها، بیان و حتّی بدنی دیگر. نقش جدیدی نپذیرفته‌ام، امّا در قصّهٔ بوشهر که تازه است و پرکشش، دست کم نقش‌های اعتباری‌ام را فراموش می‌کنم. جاناتان مرا با درخت‌های بومی،‌ محلّه‌های قدیمی، ساختمان‌ها و تاریخ شهر آشنا می‌کند. شناسایی لوز و موز و کُنار و جمبو را به هر دل‌مشغولی دیگری ترجیح می‌دهم. امّا دریا تبدیل به یک بیماری می‌شود. صبح با منظره‌اش بیدار می‌شوم و در هر فرصتی حریصانه به تماشایش می‌روم. از ارتفاع صخره‌های ریشهر، نه اینکه دریا را ببینی، که با دریا متّصل هستی. تمام گسترهٔ بینایی‌ات دریاست و صدای موج‌ها رساست و از دنبال کردن تلألو نور و بازتاب دگرگون‌شوندهٔ رنگ‌های آسمان بر آب سیر نمی‌شوی. 

*

قهوهٔ صد درصد عربیکا، پیشنهاد مصرّانهٔ محمّد است. به‌ندرت بزرگسالی را دیده‌ام مثل او، که کودکیْ را درون خودش حفظ کرده باشد. بازیگوش است و خوش‌ذوق و خودانگیخته و کنجکاو. قهوه طعم شگفت‌انگیزی دارد و انقباض پیشانی و شقیقه‌هایم را رها می‌کند. راهی هلیله می‌شویم. لب ساحل صدف جمع می‌کنیم. می‌نشینیم و در سکوت، غروب خورشید و طلوع ماه را تماشا می‌کنیم. از حلوا‌خرمایی‌های مادرش می‌خوریم که طعم بهشت دارند. بعد، ستاره‌ها یک به یک پدیدار می‌شوند. توی سربازی چیزهایی دربارهٔ مسیریابی بر اساس شکل ماه یاد گرفته و برایم توضیح می‌دهد چطور شمال را از جنوب و ستاره‌ها را از سیّاره‌ها تشخیص بدهم. دنیا شگفت‌انگیز است و من به سبکبالی یک کودکم.