تا بچّه بخوابد، یک ساعت از اذان گذشت. باز هم دیر و تنها افطار میکردم. حتّی نشده بود که صدای اذان را بشنوم، کمی پیش از غروب برق رفت. نگاهی انداختم به کوچهٔ سراسر تاریک. همسایهٔ روبهرو شمعی روشن کرده بود کنار پنجرهاش. چراغ قوّهٔ موبایل را روشن کردم و چای ریختم. اندوهم گوشهای در آن سکوت و تاریکی خیره نشسته بود و نگاهم میکرد... درد داشت. چیزهایی که گفته بودند. چیزهایی که به خاطر آورده بودم. جنگی که تمام نمیشد. عرق ریختن و خون خوردن برای پایان دادن به چیزی که برای به دست آوردنش عرق ریخته بودم و خون خورده بودم. تلخ بودم. یک روزهایی تلخم مثل زهر و آنجا است که فی میگوید بایست و خودت را ببین. تو مثل آنها نباش لااقل خودت، خودت را ببین. خودم را میدیدم که درد داشتم و خشم مثل کفِ روی قابلمه از من سر میرفت و ته وجودم قشر غلیظ و سنگینی رسوب میکرد از غم. زنده بودم، به قدرِ آن لحظهای که از درد گوشهٔ اتاق زایمان خم شدم و روی زمین نشستم. زندهام و چیزهای تازهای از من زاده میشود. غم را در آغوش میکشم، برایش چای میریزم و مدام یادِ خودم میاندازم که در این تنهایی خبرهاست. بیست سال روزه گرفتهام، سحرها و افطارها در جمع با آداب و مناسک و رفت و آمد. رمضان دیگری است این. پیچ و خمهای زندگی را شناختهام. میدانم درست در آن نقطهٔ دشوار که همهچیز مطلقاً غریب و نامتعارف است، دریچهٔ تازهای گشوده میشود. در دلِ سیاهِ این خاک سرد و نمناک، به انتظار جوانهای در خودم فرو رفتهام. آه در این ظلمت چه خوب است که تو را میشناسم چنانکه برگ، آب و آفتاب را در مویرگهای تنش.
بهبه ...
طاعاتت هم قبول یاس عزیز🪷