یکی از شب‌های پاییز (+) خانم ت، پیرزن ساکن واحد ۱۰ بی‌سر و صدا رفت. خسیس و بدبین و به‌شکل غیر قابل توضیحی جالب و در لحظه‌هایی حتی قابل دوست داشتن بود. هر روز کند و پاکِشان سرک می‌کشید دور ساختمان و پارکینگ و حیاط، چراغ‌ها را خاموش می‌کرد و زیر لب یکریز غر می‌زد و تا چشمش به کسی می‌افتاد بلند بلند دربارهٔ این همه اسراف‌کاری تذکّر می‌داد. بعد از مرگش چند روزی برو و بیا و صف تاج‌های گل بود و بعدش دیگر هیچ. پیرپسرِ نخراشیده‌اش کمی محزون به‌نظر می‌رسید امّا از آن همه گریه و آشفتگی که وقت مردن گربه‌اش از او دیده بودیم خبری نبود. چند ماه بعد بالاخره دلی از عزا در آورد و یک بنز اِس‌-کلاس نوک مدادی نو آورد و گذاشت جای پژو پارس سفید لکنته‌اش. هر از گاهی می‌بینمش که دور ماشین قدم می‌زند و سیگار می‌کشد، وقت راه رفتن شکمش را بیرون می‌دهد و چانه‌اش را بالا می‌گیرد و با افتخار و گشاده‌رویی لبخندی می‌زند که با قیافهٔ عبوس گذشته‌اش خیلی توفیر دارد. خانم ت رفته و به جایش یک بنز اس-‌کلاس نشسته گوشهٔ پارکینگ و چراغ‌های حیاط تمام روز روشنند. 

***

کاف گفته بود «وابسته شدن تباه‌ترین کار دنیاست». یک هفته بعد از جوان‌مرگ شدن غیرمنتظرهٔ الف، دوستانش را دیده بود سر میز رستوران که می‌گفتند و می‌خندیدند و برای تعطیلات برنامهٔ سفر می‌چیدند. الف به همین سادگی برای همه تمام شده بود. کاف بهت‌زده و هنوز سوگوار بود. سوگواری‌اش ادامه پیدا کرد تا حالا و افسردگی فراگیر و عمیقش. برای چندمین بار یاد گرفته بود که دنیا بی‌رحم است، کسی به کسی اهمیت نمی‌دهد، نباید به آدم‌ها اعتماد کرد و دوست داشتن جز رنج حاصلی ندارد. آن دیوارهای بلند که دور خودش کشیده بود، او را از نظرم دور نمی‌کرد. خشمش، تنهایی‌اش و تناقض‌های ویرانگر درونش را می‌فهمیدم. تماشا می‌کردم چطور «مثل گرگ زخمی» همه را دور می‌راند و چطور با یک خداحافظی ساده تا دیدار بعد، فرو می‌ریزد. در تماشا کردنش همان‌قدر ناتوان بودم که در تماشای خودم. موج‌های مهیب درد، من را از حرکت انداخته بودند و او را با خود می‌بُردند.

***

پیشتر از یک سال قبل، خانم پ -پیرزن آلمانی مهربان واحد رو‌به‌رو- در پاگرد راه‌پلّه زمین خورد و لگن پایش شکست. به‌زحمت کمکش کردم و از آن روز دوستی‌ام با او، پرستارش و دختر و پسر میانسالش که گاهی از ونیز و برلین می‌آمدند نزدیکتر شد. برایش گل می‌بردم، برایم شیرینی و شکلات می‌آوردند و برای بچّه اسباب‌بازی و کتاب. یک ماه پیش، باز هم زمین خورد، وسط آشپزخانه و دست بر قضا این بار هم من زودتر از بقیه رسیدم. چقدر تنها بود که من عصاکشش باشم. سکته مغزی، چند روز کما، و یک روز صبح بدون درد و آرام بارش را بست. چند روزی است که بچّه‌ها اسباب و اثاث خانه‌اش را گذاشته‌اند برای فروش. در را که باز می‌کنم، چشمم به وسایلی می‌افتد که گذاشته‌اند جلو در. چند عصا به اندازه‌ها و رنگ‌های مختلف، یک واکر، یک زودپز و یک جعبه کتاب. از خانه‌اش صدای خنده‌های بلند چند نفر می‌آید و من یاد کاف می‌افتم، چهرهٔ روشن و بشّاش خانم پ به خاطرم می‌آید و پاهایم سست می‌شود. 

***

دراز کشیده‌ام تا دندان فانی‌ شماره شانزدهَم را پر کنند. بعد از چند ماه تعلّل و عاقبت شروع درد. برای همه‌چیز وقت کم دارم. سطل ماستی که همیشه به‌قیمت هفتاد و پنج هزار تومن می‌خریدم امروز صبح شده بود صد و پانزده هزار تومن. با خودم فکر می‌کنم که زنده بودن دیگر به‌صرفه نیست. مدام می‌دوم، پول کم دارم، خسته‌ام، بله از همه بدتر اینکه خیلی خسته‌ام. از بودنم، تقلّا کردنم، انگار برای هیچ. کاری از پیش نمی‌برم، دیگر حتّی نمی‌توانم خودم را آرام و راضی نگه دارم. به خانه برمی‌گردم و تا شب مدام توی گوش بچّه تکرار می‌کنم که دوستش دارم. چون آرزوهای عقیم و رؤیاهای خامم یک روز با من دفن می‌شوند. غیر از وسایل کم‌ارزش خانه‌ام و آثار بی‌اهمیتی از کارهای نیمه‌تمام و پراکنده‌، فقط اوست که از من می‌ماند. و عشق، عشق بی‌حساب بزرگترین چیزی است که از وجودم می‌توانم به او ببخشم.