نقشه، این بار مرا از جادهٔ قدیم برده بود. از پشت هتل سر در آوردم و یکدفعه در لحظه‌ای که هنوز انتظارش را نداشتم دریا را دیدم. جا خوردم. توقّف کردم. پیاده شدم. فراموش کردم که خسته‌ام، گرسنه‌ام و اتاقم را تحویل نگرفته‌ام. دستپاچه بودم، انگار بدون مقدّمه و اذن و آداب، خودم را به حرمی رسانده‌ باشم. ساحلْ خالی و خلوت بود و آغوشِ دریا چنان صمیمی و گسترده که نزدیک و نزدیکتر شدم و هوس کردم تا عمقش پیش بروم. دلم می‌خواست قلب تفتیده‌ام را که تمام مرداد مثل ماهیِ افتاده بر خشکی، جان کنده بود پرت کنم وسط زلالِ موّاجش. که هرچه موج می‌خورد، باز هم آرام بود. آرام و وسیع در مقابل کوچکی من، بی‌صبری من. «مرز عالم ملکوت»*. بعد از آن همه تحقیق برای یک مقصدِ خنک، آخر دلم نیامده بود دریا را نبینم. مقدّمهٔ سفر را گذاشتم یک شبانه‌روز، دم و نم و بوی شورِ چالوس، فقط به نیّت تماشای دریا. به سکوتش، بی‌رنگی‌اش، بی‌کرانگی‌اش محتاج بودم.

 

* تعبیر دکتر شریعتی در مقالهٔ «هبوط».