آدم‌های حوالی‌ام غمگینند و هریک دچار بحران فرساینده‌ای. سین در آغوشم گریه می‌کند، نون در آغوشم گریه می‌کند، کاف... غرورش اجازه نمی‌دهد. بغض را قورت می‌دهد، اشک را که توی چشم‌ها جمع شده پشت پلک‌ها قایم می‌کند، سر می‌گذارد روی شانه‌ام و به خواب می‌رود. حالا از پریشانی دیگران کمتر دستپاچه و دلگیر می‌شوم. سر یک سفره درد را لقمه می‌گیریم، با هم قسمت می‌کنیم و کم و زیادش را می‌چشیم. روزهای تابستان شورند.