تعطیلی و تعلیق آخرین روز سال بود و دستور قرنطینهٔ خانگی. پارک ملت لابد هیچوقت این خلوتی را ندیده بود به خودش. گیج و خالی خیره شده بودم به منظرهٔ آب و آبی آسمان و کوههای سفیدپوش و درختها با برگهای سبز برّاق نو. باید مرتّب هوای خنک و عطر شببوها را فرو میدادم که بغضم نشکند وگرنه مجبور میشدم دستها را از جیب در بیاورم و اشکهایم را با انگشتهایم پاک کنم که این روزها کار خطرناکی است. بعد کمکم رنگارنگی و طراوت اطراف حواسم را پرت کرد و با خودم فکر کردم چقدر زیبایی توی این دنیا هست که باید نشان تو بدهم. میدانی، ما خستهایم و دیگر هیچ از شکوه یا فلاکت، از تکرار بهار یا نزدیکی مرگ تکان نمیخوریم. با همین پاها که عادت کردهاند به نرفتن شاید من مجبور باشم همراه تو بدوم. با همین چشمها که ردّ نگاهشان گم شده لابهلای خطوط مبهم داستانی بی آب و رنگ، شاید من مجبور باشم زندگی را از نو نگاه کنم. شاید یک بار دیگر دنیا را با اشتیاق ببینم. شاید از دیدن چیزها به وجد بیایم.