همدلی و «نظریهٔ ذهن» و نورونهای آینهای و حتی کتابها و مقالهها هم کمکی نمیکنند که یک زن بیست و نه ساله بتواند دنیای یک جنین پنج ماهه را بفهمد. وقتهایی که سرحالم باهاش حرف میزنم. براش میخوانم «لالا لالا گل آلو، لبای سرخت آلبالو...» و طبق نقشهام انتظار دارم با صدای من و آهنگ این لالایی انس بگیرد و بعدها راحت بتوانم با این ترفند خوابش کنم. در عوض لگدهای محکمی به شکمم میکوبد که از یک موجود نیم کیلویی بعید است. به نظر من این لگدها شادمانهاند و با لگدهای دیگرش فرق میکنند امّا از کجا معلوم. میگویند بچه احساسات و خلق من را تجربه میکند، پس لابد وقتی شادم لالایی خواندنم سرحالش میآورد. مثل دیروز که احساس میکردم از ورزش کردنم خسته شده! گاهی به دیوانگی خودم میخندم، چطور دیوانه نباشم وقتی دوتا قلب دارم.
از روزهای دو نبض و دو تپش داشتن میگویی و دل من پر میکشد...