کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

«شراب را بدهید، شتاب باید کرد»

قلّهٔ سفر؟ خواب. خوابیدن‌های وقت و بی‌وقت زیر لحاف سفید و تمیز هتل، با پنجره‌های گشوده و بوی شرجی و صدای نم‌نم باران. بدون رؤیا. بدون یاد.

*

تاریخ از بیست و یکم عبور می‌کند، بسته را می‌گذارم ته کمد و حدس می‌زنم برای همیشه همان‌جا بماند. آن کارت پستال سفید و آبیِ «سنگبار غم» و لباس سبز مغزپسته‌ای هم. همیشه مجبور بوده‌ام چیزهایی را پیش‌بینی کنم، خودم را برای چیزهایی آماده کنم. امّا دست آخر، هیچ‌وقت نمی‌شود واقعاً آماده بود.

*

دریا خیلی بزرگ بود، آسمان خیلی بزرگ بود، ابرها خیلی بزرگ بودند. تمام دنیای من اگر زیر و رو می‌شد، اگر بارها می‌شکستم و برمی‌خاستم و می‌شکستم، خم به ابروی طبیعت نمی‌آمد. دلم در اتصال با وسعت دریا، آرام بود. غمی یا اضطرابی یا حسرتی نداشتم، هیچ‌چیز کم نبود. 

*

در حافظه‌ام به عقب می‌روم و دنبال نقطهٔ شروع می‌گردم. کار ناممکنی است. فقط می‌دانم که همه‌چیز از آن شب دگرگون شد. بر پردهٔ سفید، محسن نامجو «زلف» را همراه ارکستر سازهای بادی هلند اجرا کرده بود و من در حیرتِ زنجیرهٔ تصادف‌‌های غیرتصادفی به خوابگردها می‌مانستم. بعد در سنگینی سکوت، صدای کوبش قلب خودم را شنیدم. او خندید و با انگشت اشاره‌ دو ضربهٔ آرام به گردنش نواخت، جایی پایین‌تر از گوش چپ، که یعنی «این‌جا را ببوس». طولانی و با تردید نگاهش کردم.

*

در قهوه‌خانه‌ای بین راه، نان تازه را که داغ از تنور سنگی در آمده بود لقمه کردم. گفتم چایم را پررنگ‌تر بریزند و نگاهم را به پیچ و خم رودخانه سپردم. سفر را برای همین دوست داشتم. برای بی‌عجله بودن، بی‌ ساعت و تقویم بودن، بیرون ایستادن از قاعدهٔ معمول زمان و مکان. پیرمرد که روپوش سفید نانواها را به تن داشت پچ‌پچ کنان برای رفقایش می‌گفت که می‌خواهد به بهانهٔ سوختن دستش با آتش تنور، مرخصی بگیرد تا زرشک‌های زمینش را بچیند. دنیا بزرگ بود، آدم‌ها و زندگی‌ها بی‌شمار بودند و کسی من را نمی‌شناخت. رهگذری بودم، قصّهٔ کوتاهی بودم گوشهٔ کتابی قطور. 

*

درد داشتم که با هیچ مسکّنی آرام نمی‌گرفت و نبض می‌کوبید توی سرم و قفسهٔ سینه‌ام را در هم می‌فشرد. نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا بگذرد درد بی‌معنی و پراکنده و پرفشاری که می‌پیچید توی کمر و زیر شکمم. میم راست گفته بود، آدم یک بار که زایمان می‌کند دیگر غم‌های بزرگ این‌طور به سراغش می‌آیند. درست همین حالا باید برنامه‌ریزی جشن را می‌سپردند به من. لام از درونم بی‌خبر بود و با «خسته‌ام» دست از اصرار برنداشت. مرا کشید گوشهٔ اتاق و یک‌به‌یک پیراهن‌های مجلسی ماکسی را تنم کرد. به‌ترتیب مشکی، قرمز، آبی روشن و سفید. از نگاه کردن به خودم در آینه پرهیز می‌کردم. 

*

با سین کافهٔ دنج و باصفایی پیدا کرده بودیم در فضای باز و شب‌ها تا دیروقت چای می‌خوردیم و گپ می‌زدیم و دریا را تماشا می‌کردیم که با شتاب از آسمان می‌ریخت پایین. فاصلهٔ کوتاهی است از شادی تا غم. چیزی نگذشته از آن نیمه‌شب که سبکبال زیر باران قدم زدم و شهر از رفت و آمد پرشور مسافرها زنده و بیدار بود و بچّه‌ها با شادی بر شانهٔ پدرها نشسته بودند، و زن‌ها در بساط دست‌فروش‌ها دنبال تی‌شرت‌های رنگی ارزا‌ن‌قیمت می‌گشتند و بخار از سینی باقالی‌‌فروش‌ها بلند می‌شد. فاصله‌ای نیست تا شبی که از پا افتاده خودم را گوشهٔ نیمکت پارک کوچکی رها می‌کنم و دیگر نمی‌توانم راه اشک‌ها را سد کنم و چنان درهم‌شکسته‌ام که از جا برخاستن و به خانه برگشتن سخت‌ترین کار دنیا است. 

*

«صدای پای تو آمد، خیال کردم باد

عبور می‌کند از روی پرده‌های قدیمی»

*

بوی پاییز خیلی دیر از راه رسید. مثل همان وعده‌ که دیگر از وقتش گذشت. حالا چنان خسته‌ام که کلمات از من می‌گریزند. محتاج سکوتم. محتاج نگفتن، نشنیدن، به یاد نیاوردن و نفهمیدن. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«خیال خام پلنگ من»

می‌شمارم. این هفتمین بار است که تا ته آن کوچه رفته‌ و برگشته‌ام. پی سراب دویدن، آزمون است یا نفرین؟ چه حکایتی! پرندهٔ هراسان، عاقبت در دست‌های قوی و مطمئنّ صیّاد آرام می‌گیرد. رهایی بهتر است یا دمی آرام گرفتن؟ کاش نوبت سفر برسد و راه بیافتم پی لالایی گنگی در دوردست. یک روز عاقبت باطن چیزها را می‌بینم و راه، مرا پیدا می‌کند. این را زمانی به خودم وعده می‌دهم که بی‌مُهر و شتابزده امّا با قلب حاضر گوشهٔ سالن تاریک نماز می‌خوانم. جایی نماز می‌خوانم که کسی نخوانده و قبله را نمی‌شناسد. تمام روز با بی‌قراری‌ام مدارا می‌کنم، با قصّهٔ دیگران خودم را فراموش می‌کنم و جلسه‌ پشت جلسه پیش می‌برم. شب، عطر یاس‌های رازقی‌ که تازه شکفته‌اند تسکینم می‌دهد. از پنجرهٔ اتاق نگاه می‌کنم به حیاط همسایه. استخر خانهٔ متروک، پر از آب است و برگ‌های خشک شناور. شبانه در کنارش آتش افروخته‌اند. نمی‌فهمم چرا و می‌اندیشم که همه‌چیز بی‌ربط است. باران و رعد و طوفان نیمهٔ مرداد، سرماخوردگی چلّهٔ تابستان، قهوهٔ شش و سی دقیقهٔ صبح،... همه‌ با جنون من هم‌سو است و دارم به این پراکندگی خو می‌گیرم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

"Forget what you had this is a little better"*

 

نشسته‌ایم روی مبل و مرغ طعم‌دار کبابی می‌خوریم با سالاد پرادویه ای که دور لبم را می‌سوزاند. دِیمی‌ین رایس می‌خواند It takes a lot to breathe, to touch, to feel... و من بغضم را با آب سرد هُل می‌دهم پایین. شنیدنش نفسگیر است درست حالا، که گرفتار لذّت دردآلودِ کندن زخمم. نفس‌زنان از ارتفاعی بالا می‌روم و هر بار از پرتگاه بلندتری سقوط می‌کنم. بدون فریاد. در سکوت محض. پاهایم را جمع می‌کنم توی شکمم، خیره می‌شوم به منظرهٔ شهر و با یأس از خودم می‌پرسم «تا کِی؟»... ساعت‌ها یک به یک گذشته‌اند. باز وقتش رسیده که بگوید بمان و من نگاهم را بدزدم چون بهانه‌های رفتن همیشه بیشترند. چون زور ترس می‌چربد ولو اینکه درمانگرم بگوید این همه ترس را از جای دیگر آورده‌ای. کاش زمان ایستاده بود همان دم که دستش را تنگ دورم حلقه کرد و در گرمای تنش حل شدم. در امتداد بوسه‌ای یا در لحظهٔ آرامِ به خواب رفتن با نوای شمردهٔ دم و بازدم. پای ماندن ندارم و جای توقّف نیست، پس زمان باید بایستد که نمی‌ایستد و ضرباهنگ قاطعش را تکرار می‌کند؛ تلاقی و عبور. کلام را کجا بنشانم که «بی‌چیز و نارساست»، بدن را کجا که ظرف کوچکی است، و دل را کجا که این همه عاجز است؟ در را می‌بندم و به وسعت دنیا برمی‌گردم با همان تی‌شرت مردانهٔ سفید که زیر مانتو گشاد است و بوی روغن داغ شده در فر و تن او و عطر خودم بر آن مانده. تا چند قدم از بی‌وزنی نامتعادل‌ام. توی سرم حافظ می‌خوانند. حالاست که باید جرعه بیفشانم بر خاک یا منم آن جرعه که ریخته؟ چقدر خالی‌ام! آغوشش لبریزم می‌کند، لبریزم می‌کند، و مثل یک پیمانهٔ تهی بر جا می‌گذاردم. 

 

 

* قطعهٔ Everyone who falls in love از Cian Ducrot که نیم روز همراهش گریسته‌ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«ترلللا»

قبول کن ما به کلمه‌‌‌ها بد کرده‌ایم. دست‌مالی و بی‌حیثیت شده‌اند، هویتشان را دزدیده‌ایم. پرحرفیم. تعریف و تفسیر و قول و قسم‌ها را مثل خلط اضافه تف می‌کنیم بیرون. گفت‌‌و‌گوهامان، اتوبان‌های یک‌طرفهٔ ولنگار و بی‌مقصدند. یاد، مثل ورد نامفهومی لقلقهٔ زبان‌هاست. «لقلقهٔ زبان»! ببین کلمه در جای خودش چه زیباست و دقیق. سخن، اسباب رقابت و تفاخر است. کلمه‌ها پوچند وقتی نشانی از دل ندارند. نگاه کن. بی‌دهان و بی‌وزن همه‌جا پراکنده‌‌اند مثل حباب‌. دست و پاگیرند، بی‌قوّتند. نه آبی گرم می‌شود از گفت و شنودشان، نه چیزی را به حرکت وا می‌دارند... دلسرد که می‌شوم،‌ تنها کلمه است که در عمق تاریکی شعله‌ می‌انگیزد. کلمه‌ها مرهمند؛ اگر چشم و گوش تیز کنی و دریابی‌شان. همان‌ اوقات که پناه می‌برم به سکوت، مسافر و مأنوس کلمه‌ها می‌شوم. فاتحانه یک به یک را پس می‌گیرم. این شب‌ها کلمه‌هایی پیدا کرده‌ام که مال منند. پیش خودم زنده نگه می‌دارمشان؛ مثل آتش دور از دستِ باد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

تقاطع

آدم‌های حوالی‌ام غمگینند و هریک دچار بحران فرساینده‌ای. سین در آغوشم گریه می‌کند، نون در آغوشم گریه می‌کند، کاف... غرورش اجازه نمی‌دهد. بغض را قورت می‌دهد، اشک را که توی چشم‌ها جمع شده پشت پلک‌ها قایم می‌کند، سر می‌گذارد روی شانه‌ام و به خواب می‌رود. حالا از پریشانی دیگران کمتر دستپاچه و دلگیر می‌شوم. سر یک سفره درد را لقمه می‌گیریم، با هم قسمت می‌کنیم و کم و زیادش را می‌چشیم. روزهای تابستان شورند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«چه پای لنگ»

خردادِ تهران شبیهِ حال من است. صبح‌های آرام که خیلی زود گرم و پرهیاهو می‌شوند. بعدازظهرهای کش‌دار و کسالت‌بار. عصرهای ناگهان و بی‌دلیل تاریک. طوفان‌ بی‌مقدّمه که ظرف چند دقیقه همه‌چیز را از جا می‌کَند. ویرانی. کوچه‌های پر از خاک و شاخ و برگ پراکنده، درختی که از کمر قطع شده، شیشه‌های شکسته. رعد و برق‌های شبانه. باران‌‌های پراکنده با عطر خاک. نیمه‌شب‌های خنک و از هوش رفتن در تشک نازک کف اتاق بچّه. از هوش رفتن و به هوش آمدن با زمزمهٔ خواب‌آلودش که می‌خواهد دستش را بگیرم. به خواب غلتیدن با دست گرم و نرم کوچکش در دستم... صبح با تن کوفته بیدار شدم و ظهر نشده با تلنگری شکستم. برای دوّمین بار بود که ماجرا با همین ترتیب تکرار می‌شد؛ گفت‌و‌گویی رنج‌آور و بی‌حاصل، پریشانی بی‌اندازه‌، درد در قفسهٔ سینه‌ام، درد زیر شکمم، و ناگاه خونِ بی‌موقع. بعد از این همه سال تازه فهمیده‌ام که باید به بدنم نگاه کنم، به بدنم گوش کنم. بدنم چیزی را که نباید تحمّل کنم، پس می‌زند. بدنم طلب می‌کند، می‌گوید بگیر. احساس ناامنی می‌کند، می‌گوید مراقب باش. گاهی خودش را جمع و گاهی خودش را رها می‌کند، برافروخته می‌شود، نفس کم می‌آورد، بی‌جان می‌شود. درمانگرم جلسهٔ آخر مدام تکرار کرده بود که «این ‌burn-outه، باید برنامه‌ای بریزیم». burn-out را چطور می‌شود به فارسی برگرداند؟ فرسودگی؟ خستگی؟ به‌ گمانم نمی‌شود. تصوّر کن کبریتی را که سوخته و به ته رسیده امّا مجبور است روشن بماند. چطور می‌شود برایش برنامه ریخت؟ نیمه شب است، باران می‌آید. داغم، چیزی درونم مدام در حال سوختن است. شب‌ها درها و پنجره‌ها را باز می‌گذارم و در مسیر باد می‌خوابم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«تو این دنیای کوچیک بگو کی گم نشد»

یکی از شب‌های پاییز (+) خانم ت، پیرزن ساکن واحد ۱۰ بی‌سر و صدا رفت. خسیس و بدبین و به‌شکل غیر قابل توضیحی جالب و در لحظه‌هایی حتی قابل دوست داشتن بود. هر روز کند و پاکِشان سرک می‌کشید دور ساختمان و پارکینگ و حیاط، چراغ‌ها را خاموش می‌کرد و زیر لب یکریز غر می‌زد و تا چشمش به کسی می‌افتاد بلند بلند دربارهٔ این همه اسراف‌کاری تذکّر می‌داد. بعد از مرگش چند روزی برو و بیا و صف تاج‌های گل بود و بعدش دیگر هیچ. پیرپسرِ نخراشیده‌اش کمی محزون به‌نظر می‌رسید امّا از آن همه گریه و آشفتگی که وقت مردن گربه‌اش از او دیده بودیم خبری نبود. چند ماه بعد بالاخره دلی از عزا در آورد و یک بنز اِس‌-کلاس نوک مدادی نو آورد و گذاشت جای پژو پارس سفید لکنته‌اش. هر از گاهی می‌بینمش که دور ماشین قدم می‌زند و سیگار می‌کشد، وقت راه رفتن شکمش را بیرون می‌دهد و چانه‌اش را بالا می‌گیرد و با افتخار و گشاده‌رویی لبخندی می‌زند که با قیافهٔ عبوس گذشته‌اش خیلی توفیر دارد. خانم ت رفته و به جایش یک بنز اس-‌کلاس نشسته گوشهٔ پارکینگ و چراغ‌های حیاط تمام روز روشنند. 

***

کاف گفته بود «وابسته شدن تباه‌ترین کار دنیاست». یک هفته بعد از جوان‌مرگ شدن غیرمنتظرهٔ الف، دوستانش را دیده بود سر میز رستوران که می‌گفتند و می‌خندیدند و برای تعطیلات برنامهٔ سفر می‌چیدند. الف به همین سادگی برای همه تمام شده بود. کاف بهت‌زده و هنوز سوگوار بود. سوگواری‌اش ادامه پیدا کرد تا حالا و افسردگی فراگیر و عمیقش. برای چندمین بار یاد گرفته بود که دنیا بی‌رحم است، کسی به کسی اهمیت نمی‌دهد، نباید به آدم‌ها اعتماد کرد و دوست داشتن جز رنج حاصلی ندارد. آن دیوارهای بلند که دور خودش کشیده بود، او را از نظرم دور نمی‌کرد. خشمش، تنهایی‌اش و تناقض‌های ویرانگر درونش را می‌فهمیدم. تماشا می‌کردم چطور «مثل گرگ زخمی» همه را دور می‌راند و چطور با یک خداحافظی ساده تا دیدار بعد، فرو می‌ریزد. در تماشا کردنش همان‌قدر ناتوان بودم که در تماشای خودم. موج‌های مهیب درد، من را از حرکت انداخته بودند و او را با خود می‌بُردند.

***

پیشتر از یک سال قبل، خانم پ -پیرزن آلمانی مهربان واحد رو‌به‌رو- در پاگرد راه‌پلّه زمین خورد و لگن پایش شکست. به‌زحمت کمکش کردم و از آن روز دوستی‌ام با او، پرستارش و دختر و پسر میانسالش که گاهی از ونیز و برلین می‌آمدند نزدیکتر شد. برایش گل می‌بردم، برایم شیرینی و شکلات می‌آوردند و برای بچّه اسباب‌بازی و کتاب. یک ماه پیش، باز هم زمین خورد، وسط آشپزخانه و دست بر قضا این بار هم من زودتر از بقیه رسیدم. چقدر تنها بود که من عصاکشش باشم. سکته مغزی، چند روز کما، و یک روز صبح بدون درد و آرام بارش را بست. چند روزی است که بچّه‌ها اسباب و اثاث خانه‌اش را گذاشته‌اند برای فروش. در را که باز می‌کنم، چشمم به وسایلی می‌افتد که گذاشته‌اند جلو در. چند عصا به اندازه‌ها و رنگ‌های مختلف، یک واکر، یک زودپز و یک جعبه کتاب. از خانه‌اش صدای خنده‌های بلند چند نفر می‌آید و من یاد کاف می‌افتم، چهرهٔ روشن و بشّاش خانم پ به خاطرم می‌آید و پاهایم سست می‌شود. 

***

دراز کشیده‌ام تا دندان فانی‌ شماره شانزدهَم را پر کنند. بعد از چند ماه تعلّل و عاقبت شروع درد. برای همه‌چیز وقت کم دارم. سطل ماستی که همیشه به‌قیمت هفتاد و پنج هزار تومن می‌خریدم امروز صبح شده بود صد و پانزده هزار تومن. با خودم فکر می‌کنم که زنده بودن دیگر به‌صرفه نیست. مدام می‌دوم، پول کم دارم، خسته‌ام، بله از همه بدتر اینکه خیلی خسته‌ام. از بودنم، تقلّا کردنم، انگار برای هیچ. کاری از پیش نمی‌برم، دیگر حتّی نمی‌توانم خودم را آرام و راضی نگه دارم. به خانه برمی‌گردم و تا شب مدام توی گوش بچّه تکرار می‌کنم که دوستش دارم. چون آرزوهای عقیم و رؤیاهای خامم یک روز با من دفن می‌شوند. غیر از وسایل کم‌ارزش خانه‌ام و آثار بی‌اهمیتی از کارهای نیمه‌تمام و پراکنده‌، فقط اوست که از من می‌ماند. و عشق، عشق بی‌حساب بزرگترین چیزی است که از وجودم می‌توانم به او ببخشم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«من مث تاریکی، تو مثل مهتاب»

شب که رسید دیگر هیچ رمقی نداشتم. چشمم سیاهی می‌رفت و شیشهٔ سنگین سرکهٔ بالزامیک که از دستم افتاد و شکست، نمی‌توانستم خرده شیشه‌ها را میان حجم چرب و سیاه سرکه پیدا کنم. بچّه بعد از دو شبانه‌روز بی‌قراری، ناگهان ساکت شده بود. بی‌حرکت و کم‌جان نشسته بود کف آشپرخانه و با تشویش تماشایم می‌کرد. این نگاهش را می‌شناختم که انگار عمق درماندگی‌ام را می‌دید. بعد با لحن جدی و دلسوز، بی‌وقفه شروع کرد به تسلّا و تشویق که اشکالی نداره، چقدر خوب تمیز می‌کنم و چه مامان خوبی هستم. با تعجب به صورت کوچکش نگاه کردم و قلبم فشرده شد. دلم نمی‌خواست از حالا این همه بفهمد. دلم نمی‌خواست مجبور باشد من را بفهمد. قبل از خواب گونهٔ داغ و لب‌های تب‌دارش را چسباند به گونه‌ام و بعد مناسکِ مهر و محبّت مخصوص خودش را اجرا کرد: «حالا چشمات رو ببوسم، حالا ابروهات، حالا موهات،...» همیشه همین بود که به ته می‌رسیدم امّا نمی‌گذاشت تمام شوم. منشأ خستگی و رنجم بود و معنای بزرگی که برای خستگی و رنجم پیدا می‌کردم. نمی‌توانستم از پیش چشم‌های دائماً نگرانش فرار کنم. نمی‌توانستم بندهٔ عشقش نباشم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«با جامه‌های کاغذین»

پانزده یا بیست دقیقه؟ حساب زمان از دستم رفته بود. بی‌حرکت و مردّد، خیره به تصویر خودم روبه‌روی آینه ایستاده بودم. به‌ظاهر تصمیم کوچکی بود امّا پشتش دنبال غرورم می‌گشتم، که عاقبت برداشتم و با خودم همراهش کردم تا شب. خیلی چیزها از دست رفته بود، ولی از «من» که آخرین سنگرم بود، از چیزی که بودم نمی‌توانستم دست بکشم. ساده بود. خسته و غمگین بودم و تسلیم شدن ساده‌تر بود. امّا ارزشش را داشت. نیمه‌شب که دل‌شکسته و از پا افتاده به خانه برگشتم و بار دیگر توی آینه نگاه کردم، خودم را شناختم و سرم را بالا گرفتم و دیدم که ارزشش را داشت. حتّی اگر از درد گیج و منگ شده بودم و تا نیمه‌شب در کوچه‌های خلوت بی‌هدف راه رفته بودم و راه رفته بودم و با بغض زیر لب آواز خوانده بودم. هوا چه خنکای دلچسبی داشت. عطر محبوبهٔ شب خیابان را برداشته بود و سکوت را فقط شُرشُر جوی‌های پر‌آب می‌شکست و چنان خلوت و آرامشی بود انگار که آدم‌ها همه از شهر رفته‌ باشند و فقط خانه‌ها مانده باشند و درخت‌ها و چراغ‌های کم‌سو. لام همیشه می‌گفت «این قدم زدن نیست، خودکشیه. تو دلت می‌خواد خودت رو بکشی ولی روت نمی‌شه.» پس چرا این همه آرام بودم؟ نمی‌ترسیدم. نمی‌خواستم خودم را بکشم امّا دیگر چیزهای خیلی کمی از زندگی می‌خواستم. خیلی کمتر از آنچه زندگی از من طلب می‌کرد. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

«وین صبر که می‌کنیم تا چند؟»

تصویرها چنان نامربوط و گسسته‌اند که دیشب خواب کلمه‌ها را دیدم. خواب «خاطر» و «پیوند» و «باغبان» را. روشن و اندوهگین و غریب بود. چقدر این پنجاه روز خودم را درمانده و کوچک دیده‌ام. پراکنده و جمع ناپذیر. خودم را با صد چهره دیده‌ام و به هیچ یک بازنشناخته‌ام. کدام‌یک منم؟ کجا منم؟ خیلی روزها مچاله بوده‌ام درون خودم. در حسرتِ گشایشی کوتاه، در حسرت یک سفر ساده سوخته‌ام. دلم را خوش کرده‌ام به عطرِ هنوز بهاریِ هوای تهران و منظرهٔ کوه‌ها که انگار از همیشه نزدیکتر بوده‌اند. از پنجره‌های مختلف، محلّه‌های مختلف، مداوم و حریصانه کوه‌ها را تماشا کرده‌ام، تا فرصتی هست و گم نشده‌اند پشت چرک و غبار. تماشایشان مرا وصل می‌کند به چیزی بزرگتر، آرامتر، پایدارتر از خودم. گاهی درها را می‌بندم. گوش می‌کنم خودم را. صدای طغیان، صدای اعتراض، صدای آوار شدن، شکستن، کوبیدن، ساختن، صدای آرزو کردن، خدا خدا کردن، لابه و زاری را. صدایی که زیر لب به اصرار و ناباوری تکرار می‌کند «نه، نه، نه...»! چشم می‌دوزم به تنهایی‌ام که سر و شکل عوض می‌کند و هر دقیقه رختی نو می‌پوشد امّا چه خوب می‌شناسمش. رنگ‌پریدگی یا بزک دوزک فرقی به حالش نمی‌کند. نگاه می‌کنم به ناامیدی‌‌ام که مثل چاه ویل مدام عمیقتر می‌‌شود و اضطراب‌های کوچک و بزرگ که توی دلم قُل می‌خورند. رفته رفته سرم سوت می‌کشد،‌ منظرهٔ زخم‌های ناسور دلم را به هم زند و فرار می‌کنم. حالا درست لحظهٔ فرار کردنم را تشخیص می‌دهم. می‌فهمم چطور از صدای فروپاشی درونم به همهمهٔ بیرون پناه می‌برم. هر تکّهٔ خودم را سر دست می‌گیرم و به سمتی می‌برم. جوری می‌دوم انگار که می‌شود دور شد. دیوانه‌وار می‌دوم و ساعتی بعد، خودم را سر نقطهٔ اوّل پیدا می‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..