سعی میکنم به خودم سخت نگیرم، آنقدری که میشود آرام و خوش باشم. این شیوهی انتقام گرفتنم از روزگار و عالم و آدم است.
سعی میکنم به خودم سخت نگیرم، آنقدری که میشود آرام و خوش باشم. این شیوهی انتقام گرفتنم از روزگار و عالم و آدم است.
انتظار نداشتم دکتر با آن قاطعیت بگوید که "اگر میدانستی، این تصمیم را
نمیگرفتی". آن هم نه به عنوان سؤال، به عنوان واقعیتی که خودش به آن رسیده
است. اول جا خوردم، بعد تأمل کردم، بعد صاف نگاه کردم توی چشمهاش و گفتم
نه. نه یعنی نمیگرفتم. یعنی چه خوب که میفهمی. شاید یعنی اشتباه کردم و بیشتر یعنی نمیدانستم که ممکن است همهچیز درست از آب در نیاید. نتیجهاش اما چه فرقی میکند؟ کسی که پلهای
پشت سرش را خراب کرده نباید شک کند که راه را دانسته یا ندانسته
اشتباه آمده است. چیزی نمیماند براش. این است که امروز صبح وقتی بیدار شدم خالی خالی بودم و احساس کسی را داشتم که تمام زندگیاش را از او دزدیدهاند.
احساس میکنم شسته شدهام. هرچند تمام نشده همهچیز. هیچچیز تمام نشده فیالواقع. درد مگر تمامشدنی است؟ اما شسته شدهام. سبک شدهام. لااقل بخشی از خودم را پیدا کردهام. همین گوشهی سفرهی مهمانیات پیدا کردم خودم را. که اگر نبود، آدم تا چند میبایست درمانده و سردرگم در بدحالی خودش گیج بخورد؟ درمانده کلمهی خوبی است. حق مطلب را میرساند. درمانده بودهام. هنوز احساس درماندگی میکنم سر بزنگاههای همیشگی، درست همانوقت که با صورت به دیوارهایی میخورم که هزار بار خواستهام از تن سردشان عبور کنم و نتوانستهام. دیوارها هماناند و من همان. یک چیزی اما ته دلم پیدا شده که گم شدنش در تاریکی رهایم کرده بود؛ چیزی شبیه تصویر پنجرههایی که رو به روشنایی ابدیت باز میشوند.
حالا انقدر از همه دورم که انگار کن ایستاده باشم روی قلهی بلندترین کوه، جایی که هرچه فریاد بزنم باد با خودش میبرد. قله هم نیست آخر، که بالاتر آمده باشم؛ تنهاترین جای جهان است اینجا.
با خودم فکر میکنم فقط اگر کمی دیگر صبر کنم... اما اگر کمی دیگر صبر کنم نکند این بیماری که پیش پایم افتاده به احتضار بیافتد؟ اگر رو به مرگ نیست پس چرا بیدار نمیشود؟ نکند درختچهای که این روزها نازک و نحیف شده، به خشکی بنشیند؟ سعی میکنم بیتفاوت باشم، دور بایستم، صاف نگاه نکنم توی چشمهاش. سعی میکنم آسان بگیرم، مثل پزشکی که به دیدن مرگ عادت کرده. اما کسی هست که به مرگ بخش عزیزی از وجود خودش عادت کرده باشد؟ کدام باغبان است که گلی را از هزار زمستان سخت عبور داده، یک شب نگاه کند به پژمردن سادهی اولین گلبرگهاش، و از آن لحظه خواب راحت، گلوی بیبغض بماند برایش؟ این روزها یک پزشک بیتفاوتم که تماموقت زل زده به تن کمجان عزیزی، گوشش پر از صدای خسخس است مشامش پر از بوی خون، و عرق سرد روی پیشانیاش را، آخ که چارهای جز پنهان کردن ندارد..
دکتر "ک" میگوید به اندازهی ظرفیتتان ببخشید، نه بیشتر. من اما هیچوقت بخشش را آنقدرها هم دشوار نیافتهام. فقط نمیدانم با نفرتم از چینیهای هزاربار بندزده چه کنم. چه کنم که مدام نگرانم یک روز به همین زودیها بلااستفاده شوند.
امروز باد با خودش بوی تو را آورده؛ رنگ نگاه رهگذرها سایهای از مِهر تو را داشته؛ کاش بدانی ماهور که شنبه صبحها همین چند قدم راه رفتن در خیابان شریعتی چه شادمانی عمیقی ته دلم میاندازد. امروز نسیم اردیبهشت با خودش عطر یادهای عزیز را آورده و حالا تمام محکمهها توی ذهنم تعطیلاند. بعد از روزها، تو بگو انگار بعد از هزار سال سخت که همه کلافهای سردرگم را به بال و پر خودم پیچیده و پنجه انداخته بودم به گلویی که تشنهی یک جرعه نفس کشیدن بود، این ساعت با خودم مهربانم. نگاه نکن به رنگ پریدهای که سر صبحی همه را نگران کرده؛ چشمم که به حسینیه ارشاد و خیالم که به کوچه پسکوچههای خاطرات رنگین افتاده با خودم عهد کردهام یک بار دیگر با خیابانهایی که یک روز شاداب و رها از آنها گذر میکردهام آشتی کنم. با خودم، با همین راوی خستهی دلزدهای که یک زمان تهران را، زندگی را جور دیگری میدیده است؛ هرچند که من عوض شده باشم، زندگی عوض شده باشد، شهر عوض شده باشد. حالا ساعتی درِ قفس را باز کردهام تا این جانِ کوبیدهی از نا افتاده هوایی بخورد. تا کِی دوباره به جنگیدن بیحاصل وادارمش با هرچه در توانش نیست که تغییر دهد.