یک عکس قبر تنگ و تاریک پرینت بگیرم بگذارم پیش روم که یادم باشد حرص چی را بخورم و چه چیزهایی را رها کنم. یادم باشد چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد.
یک عکس قبر تنگ و تاریک پرینت بگیرم بگذارم پیش روم که یادم باشد حرص چی را بخورم و چه چیزهایی را رها کنم. یادم باشد چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد.
حالِ کودک تنهایی که در ازدحام بیپایان، در آخرین نفسهای خستگی و گیجی و درماندگی، بالاخره با مادرش نگاه در نگاه میشود. حال تنِ کثیف و عرق کردهای که به یک چشمهی زلال و آرام میرسد. حال تشنهای که نیروی رفتن ندارد، دستی جرعههای آب خنک به لبهای خشکیدهاش میبرد. این روز و شبها از دنیای تاریک آن بیرون، از بلعیده شدن در سیاهی نمیترسم. چقدر نترسیدن خوب است.
پ.ن: کسی از زهرای زرمان خبر دارد؟
یک سرزمین را پس گرفتهام و یک سرزمین را از دست دادهام. اولی بهار پرجوانهی دانههای امیدم شده و دومی گورستان آرزوهای عقیم و تنهایم.
ما هر سه روز دویدیم اما استانبول جای دویدن نبود. باید مینشستیم تا بوی شور و شرجی دریا و آن نمِ خوشایند روی گونهها بهسادگی از خاطرمان نرود. یک روز برگردیم برای آن صندلیهای چوبی لب ساحلِ کاباتاش و استکانهای کمرباریک چای خوشرنگی که نوبتشان به ما نرسید ساعت آخر.
سوز سرما از لای در کشویی شیشهای راه میکشید به داخل و مثل شمشیری هرم گرمای بخاری گازی را میبُرید. گاهی سردم میشد اما آن ملغمهی گرما و سرما را دوست داشتم و دلم نمیخواست از منظرهی درختها و ردیف آرام و سپید قبرها دور شوم. آن گوشه فرو رفته بودم در خودم، کنار دیواری که سنگ براق داشت و نام و مشخصات یک شهید رویش حک شده بود. حساب کردم، سی و یک ساله شهید شده بود. برایش فاتحه خواندم، باهاش حرف زدم، خواستم که دعایم کند. یک نفر که نمیدیدمش پشت بلندگو شروع کرد با سوز و صدای خوش دعای توسل خواند. دلم لک زده بود برای یک روضهی کوتاه. روضه خواند، قشنگ و کوتاه. صدای مویه میآمد و گم شدن صدای گریهام در گریههای دیگران آرامم میکرد. مناجات دهم نوشته بود یَا خَیْرَ مَنْ خَلا بِهِ وَحِید؛ و من همه تنهاییام را در خلوت با تو فراموش کردم.
*مناجات المتوسلین، دهمین دعای مناجات خمس عشر.
فقط آن هفتِ صبحِ بارانی یکشنبه نبود که یک آن وسط رانندگی خیال کردم تو را دیدهام و بیهوا اشک از گوشهی چشمهام راه افتاد. خیلی وقتها خیال میکنم جایی ایستادهای و نگاهم میکنی. از همه بیشتر همین وقتهایی که غریبوار و انگار در بیابانی تنها رها شده نگاه میکنم، نگاه میکنم، نگاه میکنم به همهجا و آشنایی نمیبینم. دلم را میزند همهچیز. مثل مرغ نیمبسمل به تقلا میافتم، نفسهام مدام و بیدلیل تنگ میشوند. خیال میکنم گوشهای ایستادهای، نگاهم میکنی با همان چشمهایی که به اندازهی قرآن به صداقتشان ایمان دارم. نگاه میکنی به حالم که حاضرم دنیام را بفروشم برای یک بار دیگر که مثل کتاب گشودهای بخوانیام و من حیرت کنم که هرگز کسی اینگونه مو به مو مرا نفهمیده بود. دنیا خالی است، تو را کم دارد، مثل تو را کم دارد. آدمها عجله دارند، کسی برای درک ریشههای اندوه وقت ندارد. هیچکس مثل تو آدمِ فهمیدن و مقدس نگه داشتن رمز و رازهای دل کسی نیست. آدمها گنجینهی دروغهای کوچک و بزرگاند، که وقت حرف زدن نگاهشان گنگ میشود و تو از میان ابهام گفتهها و ناگفتهها باید بگردی تا شاید بتوانی تنِ چاکچاک حقیقت را بشناسی. باید پیشگوییشان کنی، حدسشان بزنی. مثل همین شهر، که دود و تعفن و ترافیک و بارانش حساب و کتاب ندارد. مغزم خسته است. از محاسبه کردن تمام معادلات چندمجهولی بیقاعده. صراحتِ روشن و سادهی چشمهات کجاست؟
*عنوان از شعر سیدعلی صالحی
سعی میکنم به خودم سخت نگیرم، آنقدری که میشود آرام و خوش باشم. این شیوهی انتقام گرفتنم از روزگار و عالم و آدم است.