احساس میکنم شسته شدهام. هرچند تمام نشده همهچیز. هیچچیز تمام نشده فیالواقع. درد مگر تمامشدنی است؟ اما شسته شدهام. سبک شدهام. لااقل بخشی از خودم را پیدا کردهام. همین گوشهی سفرهی مهمانیات پیدا کردم خودم را. که اگر نبود، آدم تا چند میبایست درمانده و سردرگم در بدحالی خودش گیج بخورد؟ درمانده کلمهی خوبی است. حق مطلب را میرساند. درمانده بودهام. هنوز احساس درماندگی میکنم سر بزنگاههای همیشگی، درست همانوقت که با صورت به دیوارهایی میخورم که هزار بار خواستهام از تن سردشان عبور کنم و نتوانستهام. دیوارها هماناند و من همان. یک چیزی اما ته دلم پیدا شده که گم شدنش در تاریکی رهایم کرده بود؛ چیزی شبیه تصویر پنجرههایی که رو به روشنایی ابدیت باز میشوند.
حالا انقدر از همه دورم که انگار کن ایستاده باشم روی قلهی بلندترین کوه، جایی که هرچه فریاد بزنم باد با خودش میبرد. قله هم نیست آخر، که بالاتر آمده باشم؛ تنهاترین جای جهان است اینجا.
با خودم فکر میکنم فقط اگر کمی دیگر صبر کنم... اما اگر کمی دیگر صبر کنم نکند این بیماری که پیش پایم افتاده به احتضار بیافتد؟ اگر رو به مرگ نیست پس چرا بیدار نمیشود؟ نکند درختچهای که این روزها نازک و نحیف شده، به خشکی بنشیند؟ سعی میکنم بیتفاوت باشم، دور بایستم، صاف نگاه نکنم توی چشمهاش. سعی میکنم آسان بگیرم، مثل پزشکی که به دیدن مرگ عادت کرده. اما کسی هست که به مرگ بخش عزیزی از وجود خودش عادت کرده باشد؟ کدام باغبان است که گلی را از هزار زمستان سخت عبور داده، یک شب نگاه کند به پژمردن سادهی اولین گلبرگهاش، و از آن لحظه خواب راحت، گلوی بیبغض بماند برایش؟ این روزها یک پزشک بیتفاوتم که تماموقت زل زده به تن کمجان عزیزی، گوشش پر از صدای خسخس است مشامش پر از بوی خون، و عرق سرد روی پیشانیاش را، آخ که چارهای جز پنهان کردن ندارد..
دکتر "ک" میگوید به اندازهی ظرفیتتان ببخشید، نه بیشتر. من اما هیچوقت بخشش را آنقدرها هم دشوار نیافتهام. فقط نمیدانم با نفرتم از چینیهای هزاربار بندزده چه کنم. چه کنم که مدام نگرانم یک روز به همین زودیها بلااستفاده شوند.
امروز باد با خودش بوی تو را آورده؛ رنگ نگاه رهگذرها سایهای از مِهر تو را داشته؛ کاش بدانی ماهور که شنبه صبحها همین چند قدم راه رفتن در خیابان شریعتی چه شادمانی عمیقی ته دلم میاندازد. امروز نسیم اردیبهشت با خودش عطر یادهای عزیز را آورده و حالا تمام محکمهها توی ذهنم تعطیلاند. بعد از روزها، تو بگو انگار بعد از هزار سال سخت که همه کلافهای سردرگم را به بال و پر خودم پیچیده و پنجه انداخته بودم به گلویی که تشنهی یک جرعه نفس کشیدن بود، این ساعت با خودم مهربانم. نگاه نکن به رنگ پریدهای که سر صبحی همه را نگران کرده؛ چشمم که به حسینیه ارشاد و خیالم که به کوچه پسکوچههای خاطرات رنگین افتاده با خودم عهد کردهام یک بار دیگر با خیابانهایی که یک روز شاداب و رها از آنها گذر میکردهام آشتی کنم. با خودم، با همین راوی خستهی دلزدهای که یک زمان تهران را، زندگی را جور دیگری میدیده است؛ هرچند که من عوض شده باشم، زندگی عوض شده باشد، شهر عوض شده باشد. حالا ساعتی درِ قفس را باز کردهام تا این جانِ کوبیدهی از نا افتاده هوایی بخورد. تا کِی دوباره به جنگیدن بیحاصل وادارمش با هرچه در توانش نیست که تغییر دهد.
حالِ خوبِ اسفندها را خدایا، بگذار که همیشه بماند؛ نه مثل حالهای خوبی که از پس سالها دیگر تکرار نشدند. میدانم بر ما رحمات میآید؛ مثل گنجشکها همین به روشنا و آرامش این روزها راضی و خرسندیم. کافی است که سرسبزی و امید آب و دانهای باشد، آبادانی و از نو شکفتنی، ببین چه ساده از پیلهی سرمازدهی عبوس زمستانیمان در میآییم. خدایا اشتیاق را، انتظار را از ما مگیر؛ مخواه که دلهایمان چشم به راهِ آمدنی نباشد. گاهگداری به شادیِ شروع دوباره مهمانمان کن. به بارانی، غبارها را بنفشه کن، از زمین سختتر که نیستیم.
تنها و تنها و تنها دستاویزم به زندگی، آن لحظههای آرامشی است که میفهمم هنوز و همیشه میتوانم به سویت برگردم و به دامانت پناه بیاورم.