کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

بیا که قصر امل سخت سست‌بنیاد است

یک عکس قبر تنگ و تاریک پرینت بگیرم بگذارم پیش روم که یادم باشد حرص چی را بخورم و چه چیزهایی را رها کنم. یادم باشد چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

نور دل صدپاره‌ام

حالِ کودک تنهایی که در ازدحام بی‌پایان، در آخرین نفس‌های خستگی و گیجی و درماندگی، بالاخره با مادرش نگاه در نگاه می‌شود. حال تنِ کثیف و عرق‌ کرده‌ای که به یک چشمه‌ی زلال و آرام می‌رسد. حال تشنه‌ای که نیروی رفتن ندارد، دستی جرعه‌های آب خنک به لب‌های خشکیده‌اش می‌برد. این روز و شب‌ها از دنیای تاریک آن بیرون، از بلعیده شدن در سیاهی نمی‌ترسم. چقدر نترسیدن خوب است.



پ.ن: کسی از زهرای زرمان خبر دارد؟

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

جشن

یک سرزمین را پس گرفته‌ام و یک سرزمین را از دست داده‌ام. اولی بهار پرجوانه‌ی دانه‌های امیدم شده و دومی گورستان آرزوهای عقیم و تنهایم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
یاس ..

مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

بالاخره یکی را پیدا کرده‌ام بیاید این خانه‌ی از خانه‌تکانی به بعد تمیز نشده را تمیز کند. سیه‌چرده و از شما چه پنهان در نگاه اول کمی ترسناک است، به خاطر چروک‌های زیاد صورتش و دندان‌های خیلی نامرتب. اما خوش‌روست و تر و فرز و اگر از پس پرحرفیش بر بیایم قابل قبول. وسط ظرف شستن می‌پرسد شما بچه نداری؟ می‌خندم که نه. می‌گوید "خدا مرادت بده". بچه مرادم نیست هنوز اما دعایش را چقدر دوست دارم.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

شاید وقتی دیگر

ما هر سه روز دویدیم اما استانبول جای دویدن نبود. باید می‌نشستیم تا بوی شور و شرجی دریا و آن نمِ خوشایند روی گونه‌ها به‌سادگی از خاطرمان نرود. یک روز برگردیم برای آن صندلی‌های چوبی لب ساحلِ کاباتاش و استکان‌های کمرباریک چای خوشرنگی که نوبت‌شان به ما نرسید ساعت آخر.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

ماهی سیاه کوچولو

مانده بود معطل آدم‌ها که از درون سیاهچال عمیق و بی‌سر و ته محنت‌ها و ناکامی‌های شخصی‌شان ستاره‌های روشن و آفتاب‌های فروزان هدیه‌اش کنند. آن دورها چیزی صدایش می‌کرد. تمام گستره‌ی امکان‌‌های بی‌شمار، تمام زیبایی‌های جهان که لااقل گوشه‌ای‌شان سهم چشم‌های او بود.

* عنوان، نام داستانی است از مرحوم صمد بهرنگی نازنین.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

مناجات المتوسلین

سوز سرما از لای در کشویی شیشه‌ای راه می‌کشید به داخل و مثل شمشیری هرم گرمای بخاری گازی را می‌بُرید. گاهی سردم می‌شد اما آن ملغمه‌ی گرما و سرما را دوست داشتم و دلم نمی‌خواست از منظره‌ی درخت‌ها و ردیف آرام و سپید قبرها دور شوم. آن گوشه فرو رفته بودم در خودم، کنار دیواری که سنگ براق داشت و نام و مشخصات یک شهید رویش حک شده بود. حساب کردم، سی و یک ساله شهید شده بود. برایش فاتحه خواندم، باهاش حرف زدم، خواستم که دعایم کند. یک نفر که نمی‌دیدمش پشت بلندگو شروع کرد با سوز و صدای خوش دعای توسل خواند. دلم لک زده بود برای یک روضه‌ی کوتاه. روضه خواند، قشنگ و کوتاه. صدای مویه می‌آمد و گم شدن صدای گریه‌ام در گریه‌های دیگران آرامم می‌کرد. مناجات دهم نوشته بود یَا خَیْرَ مَنْ خَلا بِهِ وَحِید؛ و من همه‌ تنهایی‌ام را در خلوت با تو فراموش کردم.


*مناجات المتوسلین، دهمین دعای مناجات خمس عشر.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

گفت آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست

یادمان ندادند راه دریا کجاست. پیوسته و شوربختانه در حوض‌ها و جوی‌های کم‌عمق شنا می‌کنیم. بهترین‌هاش حوض کم‌عمق است که لااقل ماهی قرمزی بتواند خودش را به شنای دایره‌وار ابدی در آبیِ نیم-کدرش دل‌ خوش کند. خیلی‌هاش اما جوی متعفن بدبوست. از بوی گندش داریم خفه می‌شویم. قلب آدم‌ها اگر رودخانه باشد، دریا گستره‌ی نیلگون صداقت و تفاهم است؛ جایی که رودها به هم می‌پیوندد و آرام می‌گیرند. دریا عمیق است مثل وقتی که یک قلب، قلب دیگری را می‌فهمد؛ وقتی‌ که یک نگاهْ مانند اشعه‌ی تند آفتاب از لایه‌های سطح آب می‌گذرد و لایه‌های تاریک پنهان را می‌بیند و روشن می‌کند، حرف‌های نگفته را می‌خواند و از رنج شنیده‌ نشدن نجاتشان می‌دهد. دریا شفاف و عریان است؛ جایی که رودها سدهای بلند دروغ و خودبینی را می‌شکنند، هزار دیوار غفلت از یکدیگر را کنار می‌زنند و همدیگر را تنگ در آغوش می‌گیرند. جایی که رودها با هم حرف می‌زنند و به قطره‌قطره‌ و موج‌موج‌ِ یکدیگر گوش می‌سپرند. یکی از همین روزها از غصه‌ی دریا دق می‌‌کنم. یکی از همین روزها بوی گنداب‌ جوی‌های کم‌عمق و راکد نفسم را می‌بُرد. یا ملال حوض‌های کوچکی که ماهی را به فریب دریا می‌کُشند، از پای در می‌آوردم.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

باد بوی نام‌های کسان من می‌دهد

فقط آن هفتِ صبحِ بارانی یکشنبه نبود که یک آن وسط رانندگی خیال کردم تو را دیده‌ام و بی‌هوا اشک از گوشه‌ی چشم‌هام راه افتاد. خیلی وقت‌ها خیال می‌کنم جایی ایستاده‌ای و نگاهم می‌کنی. از همه بیشتر همین وقت‌هایی که غریبوار و انگار در بیابانی تنها رها شده نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنم به همه‌جا و آشنایی نمی‌بینم. دلم را می‌زند همه‌چیز. مثل مرغ نیم‌بسمل به تقلا میافتم، نفس‌هام مدام و بی‌دلیل تنگ می‌شوند. خیال می‌کنم گوشه‌ای ایستاده‌ای، نگاهم می‌کنی با همان چشم‌هایی که به اندازه‌ی قرآن به صداقتشان ایمان دارم. نگاه می‌کنی به حالم که حاضرم دنیام را بفروشم برای یک بار دیگر که مثل کتاب گشوده‌ای بخوانی‌‌ام و من حیرت کنم که هرگز کسی اینگونه مو به مو مرا نفهمیده بود. دنیا خالی است، تو را کم دارد، مثل تو را کم دارد. آدم‌ها عجله دارند، کسی برای درک ریشه‌های اندوه وقت ندارد. هیچ‌کس مثل تو آدمِ فهمیدن و مقدس نگه داشتن رمز و رازهای دل کسی نیست. آدم‌ها گنجینه‌ی دروغ‌های کوچک و بزرگ‌اند، که وقت حرف زدن نگاهشان گنگ می‌شود و تو از میان ابهام گفته‌ها و ناگفته‌ها باید بگردی تا شاید بتوانی تنِ چاک‌چاک حقیقت را بشناسی. باید پیش‌گویی‌شان کنی، حدس‌شان بزنی. مثل همین شهر، که دود و تعفن و ترافیک و بارانش حساب و کتاب ندارد. مغزم خسته است. از محاسبه کردن تمام معادلات چندمجهولی بی‌قاعده. صراحتِ روشن و ساده‌ی چشم‌هات کجاست؟


*عنوان از شعر سیدعلی صالحی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

ج

سعی می‌کنم به خودم سخت نگیرم، آنقدری که می‌شود آرام و خوش باشم. این شیوه‌ی انتقام گرفتنم از روزگار و عالم و آدم است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..