امروز باد با خودش بوی تو را آورده؛ رنگ نگاه رهگذرها سایهای از مِهر تو را داشته؛ کاش بدانی ماهور که شنبه صبحها همین چند قدم راه رفتن در خیابان شریعتی چه شادمانی عمیقی ته دلم میاندازد. امروز نسیم اردیبهشت با خودش عطر یادهای عزیز را آورده و حالا تمام محکمهها توی ذهنم تعطیلاند. بعد از روزها، تو بگو انگار بعد از هزار سال سخت که همه کلافهای سردرگم را به بال و پر خودم پیچیده و پنجه انداخته بودم به گلویی که تشنهی یک جرعه نفس کشیدن بود، این ساعت با خودم مهربانم. نگاه نکن به رنگ پریدهای که سر صبحی همه را نگران کرده؛ چشمم که به حسینیه ارشاد و خیالم که به کوچه پسکوچههای خاطرات رنگین افتاده با خودم عهد کردهام یک بار دیگر با خیابانهایی که یک روز شاداب و رها از آنها گذر میکردهام آشتی کنم. با خودم، با همین راوی خستهی دلزدهای که یک زمان تهران را، زندگی را جور دیگری میدیده است؛ هرچند که من عوض شده باشم، زندگی عوض شده باشد، شهر عوض شده باشد. حالا ساعتی درِ قفس را باز کردهام تا این جانِ کوبیدهی از نا افتاده هوایی بخورد. تا کِی دوباره به جنگیدن بیحاصل وادارمش با هرچه در توانش نیست که تغییر دهد.