به باور من، غم -این یار همیشه وفادار- بهتر است از عمری تردید و تعلیق.
غمم را دوست دارم و سکوت این شبها را هم.
به باور من، غم -این یار همیشه وفادار- بهتر است از عمری تردید و تعلیق.
غمم را دوست دارم و سکوت این شبها را هم.
آرایشگاه بهجای دیگ درهمجوش آدمهای رنگوارنگ، یک سالن لُخت و خالی بود که برق آینههاش چشم را میزد. سیما، مدیر سالن که همیشه وقت گرفتن ازش مصیبت بود حالا تنهایی یک گوشه ایستاده بود خم شده روی صورت من. از در ورودی که نیمهباز بود هوای خنک و تازهٔ بهار میآمد و با عطر مریمهای روی میز قاطی میشد. زمان بیوزن و معلّق در ناکجا ایستاده بود. از همان وقتها بود که خودم را میرساندم به موقعیتی و بعد با تعجب خودم را تماشا میکردم. قرار نبود کسی آرایش من را ببیند جز پسر هفت ماههام که وقتی بزرگ میشد به عکسهای آتلیه نگاه میکرد و میگفت «مامانم چه خوشگل بوده.» هفت سال پیش صبح روز عروسیام همین زن آرایشم کرده بود. چقدر مضطرب بودم. موقع خط چشم کشیدن آنقدر پلک زدم که کلافه شد و دو بار هم تذکر داد که لبهایم را با زبان تر نکنم. حافظهٔ آدم از چه چیزهایی پر است. حالا سر فرصت و دقیق نگاهش کردم. به صورت و دستهاش چین و چروک اضافه شده بود ولی نرمتر بود و باحوصلهتر. شاید هم بهخاطر عید و سکوت و خلوتی. هزار و یک ساعت روی آرایش چشمم کار کرد و من زیر دستش مثل یک مرده آرام، بیحرکت، بیروح و خالی بودم.
سفر شمال منتفی شد. فقط من به بهانهاش بعد از این همه سال با میم حرف زدم و شب خواب دریا دیدم. هوا مرطوب و شور بود. با احتیاط قدم به یک قایق چوبی گذاشتم که زیر پاهام موج میخورد. خواب خوشحالی بود، نمیدانم چرا.
دوستی برایم این نقل قول را از کتاب "رفیق اعلا" نوشته بود:
«ما درون شهرها و حرفهها و خانوادهها زندگی میکنیم. اما جایی که به راستی در آن زندگی میکنیم، مکانی مادی نیست. جایگاه راستین زندگی ما همان مکانی نیست که روزهایمان را در آن سپری میکنیم، بلکه جایی است که در آن امید میبندیم بی آنکه بدانیم چه چیز امیدوارمان ساخته است، جایی است که در آن آواز سر میدهیم بی آنکه بدانیم چه چیز به آواز خواندنمان واداشته است.»
آرزو میکنم اینجا را بخواند و برایم بنویسد. یک بار دیگر.
برای خواب بچه به هزار و یک ترفند متوصلیم. یکیش هم وایت نویز، صدای باران. شبها خسته و کوفتهٔ بیشتر روحی تا جسمی میافتم توی تخت و نمیدانم از کجا تصور میکنم کف آسفالت یک خیابان خالی دراز کشیدهام و آهسته آهسته زیر این بارانی که دارد میبارد غرق میشوم.
آن شب جور دیگری دعا کردم. در سکوت خانه زیارتی خواندم از بعید و طفل کوچک توی شکمم را به وساطت آوردم. از آن وقتها بود که «گفتوگو» میکردم و منتظر جواب روشنی بودم. خیلی زود جواب روشنم را گرفتم؛ یک پارچه سفید خاکی که بوی بهشت میداد. از دیدن و گرفتنش اِبا داشتم؛ دلم بدجوری شور افتاده بود. این چیزی نبود که میخواستم. معنایش را خوب میدانستم. دلدل کردم و عاقبت بوسیدم و روی چشمهای خیسم گذاشتمش. زیر لب گفتم «قبول» و گوشهٔ دفترم نوشتم «وقت داغ و طلایی شدن رسیده...» (+)
خیال میکردم آمادهام. نبودم. مهدیه یک روز با یک دسته گل نرگس آمد پیشم. با دستخط عزیزش پشت کارتی که نقش گل و پرنده دارد نوشته بود «حلوات مبارک باد.» دلم میخواهد براش بنویسم کجایی که ببینی فقط بوی سوختن میدهم.
همیشه اینطور بود که خوابها به دادم میرسیدند. وقتی که غم زیاد و عرصه تنگ میشد خوابهای شیرین میدیدم. خیلی وقتها درست خوابِ همان چیزی را میدیدم که حسرتش را داشتم. بعد از زایمانم یک اتّفاق عجیب افتاد. نمیدانم به هورمونها ربط داشت یا چی که شبها مدام کابوس میدیدم. میبینم. کابوسهای هولناک. زنبورهای بزرگ نیشم میزدند، از دست دشمن فرار میکردم، یک نفر روی صورتم اسید میپاشید، دعواها با این و آن توی خواب ادامه داشت، چه مصیبتی! تا دیشب که کوتاهترین و روشنترین خواب عمرم را دیدم. گلدان یاس خشکیدهام یک گل داده بود و من با امیدواری به آن گل سفید، درشت و کامل نگاه میکردم.