سفر شمال منتفی شد. فقط من به بهانهاش بعد از این همه سال با میم حرف زدم و شب خواب دریا دیدم. هوا مرطوب و شور بود. با احتیاط قدم به یک قایق چوبی گذاشتم که زیر پاهام موج میخورد. خواب خوشحالی بود، نمیدانم چرا.
سفر شمال منتفی شد. فقط من به بهانهاش بعد از این همه سال با میم حرف زدم و شب خواب دریا دیدم. هوا مرطوب و شور بود. با احتیاط قدم به یک قایق چوبی گذاشتم که زیر پاهام موج میخورد. خواب خوشحالی بود، نمیدانم چرا.
برای خواب بچه به هزار و یک ترفند متوصلیم. یکیش هم وایت نویز، صدای باران. شبها خسته و کوفتهٔ بیشتر روحی تا جسمی میافتم توی تخت و نمیدانم از کجا تصور میکنم کف آسفالت یک خیابان خالی دراز کشیدهام و آهسته آهسته زیر این بارانی که دارد میبارد غرق میشوم.
همیشه اینطور بود که خوابها به دادم میرسیدند. وقتی که غم زیاد و عرصه تنگ میشد خوابهای شیرین میدیدم. خیلی وقتها درست خوابِ همان چیزی را میدیدم که حسرتش را داشتم. بعد از زایمانم یک اتّفاق عجیب افتاد. نمیدانم به هورمونها ربط داشت یا چی که شبها مدام کابوس میدیدم. میبینم. کابوسهای هولناک. زنبورهای بزرگ نیشم میزدند، از دست دشمن فرار میکردم، یک نفر روی صورتم اسید میپاشید، دعواها با این و آن توی خواب ادامه داشت، چه مصیبتی! تا دیشب که کوتاهترین و روشنترین خواب عمرم را دیدم. گلدان یاس خشکیدهام یک گل داده بود و من با امیدواری به آن گل سفید، درشت و کامل نگاه میکردم.
بهرام با نگاه عاشقانهای میپرسد
- یاسی؟... تو از زندگیت راضیای؟
(حسین یاری پرودگار نگاههای خستهٔ عاشقانه است.)
لیلا حاتمی با خندهٔ بیرمقی جواب میدهد
- آره
(مکث و نگاه)
- چیه؟
- هیچی... یه جورایی خسته بهنظر میرسی.
(+)
تولدّم سرگرمی دیگران بود. حتی آن جشن بزرگ هم، که به خیالم میتوانست تلخی و آشوب جشنهای قبلی را از خاطرم ببرد. من توی بازی سعادتآبادیها جایی برای خودم نمیبینم. توی سور و سات «یک حبه قند» هم راهم نمیدهند. چه وصلهٔ ناجوری هستم! پیرمرد بیرق سیاه «یا حسین شهید» بر دوش دارد و «همسایهها یا الله»گویان بر بام میرود. آن بام را نشانم بدهید.
زمین دارد زیر پاهایم میلرزد، پشت سرم پلها و سدها و دیوارها فرو ریختهاند، راه را اشتباه آمدهام امّا فرصت ندارم برگردم و نگاه کنم. حالا فقط باید به روبهرو چشم بدوزم و بدوم. با همین جان زخمی و خسته. با دردی که امانم را بریده و نفسهایی که بهسختی بر میآیند.
پارسال درست همین وقتها بود که احساس کردم تمام لباسهایم بو میدهند و چهار روز پشت سر هم با ناباوری بیبیچک مثبت را انداختم سطل آشغال. به این مناسبت دلم میخواهد یک حرف عمیق یا شاعرانه بزنم که ذرّهای از افکار پیچیده و احساسات درهمآمیختهام را برساند امّا خستهام و نمیتوانم. در این دنیای وحشتناک، چه خوب شد که دارمت کوچولو. چقدر همهچیز بد و کثیف و زشت است و چقدر تو خوب و پاک و قشنگی. همین.
مامان نشسته توی هواپیما که بیاید ایران. بعد از یک سال و چهار ماه. شب که برسد نمیتوانیم برویم دنبالش چون از ساعت ۹ تا ۴ صبح منع عبور و مرور است. روی واتسپ پرسیده زنگ چندم را باید بزند. یادش نیست. غمم میگیرد.
از هفت سال پیش این شگرد را یاد گرفتم: یک روی بالش که از اشک خیس شد برش میگردانم، صورتم را میگذارم روی خشکی خنکش و به خواب میروم.