سال ۹۰ فیلمهای "یه حبه قند" و "سعادتآباد" همزمان اکران شدند. دو پنجره به دو دنیای متفاوت. سعادتآباد البته پرفروشتر بود اما من تا همیشه شیفتهٔ یه حبه قند ماندم. همانقدر که زندگی مدرن و شهری و لوکس سعادتآباد و آن اضطراب و بیماری پول و شهوت و روابط فرسوده و پرتنش و خالی از مهرش حالم را بد میکرد، شیفتهٔ جریان طبیعی زندگی، قهرها و آشتیها و جشن و عزا و عشقی بودم که توی یه حبه قند جریان داشت. به من باشد ترجیح میدهم "پسندیدهٔ" صبور خجول و از همهجا بیخبر باشم تا "یاسی" و ترجیح میدهم به جای امریکا رفتن، کنج آن خانه قدیمی یزد خودم را از دنیا قایم کنم و بین قاسم کمحرف و پسر آقای وزیری حتماً اولی را انتخاب میکنم. اگر هیچچیز سر جای خودش نیست مال این است که من باید توی کویر به دنیا میآمدم و روستاییوار زندگی میکردم و یکی بودم از یک عالم بچهٔ قد و نیم قد که کشف جهان را از قورباغههای حوض وسط حیاط شروع میکردند و از کودکی با مفهوم مرگ غریبه نبودند. حالا به جاش خیلی چیزها دارم و دیده ام و میدانم که حالم را بهتر نمیکنند و درست و حسابی به دردم نمیخورند و شبها خواب چیزهایی را که ندارم میبینم.