خیال میکردم ترس را پشت سر گذاشتهام، امّا مشت پرقدرتش را میبینم که گشوده پیش میآید و کمکم تمام من را در برمیگیرد. یک بار دیگر رسیدهام سر دوراهی بدون پیش و پس، جایی که به حکم انسان بودنم همیشه به آن برمیگردم. کاش میدانستم دیگران با تردیدها و اضطرابهای بزرگشان چه میکنند. من با این فکر که حالا هرکار بکنم یا نکنم میتواند یک اشتباه بزرگ باشد، بیقرار و بیقرارتر میشوم.