کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

بزنگاه

خیال می‌کردم ترس را پشت سر گذاشته‌ام، امّا مشت پرقدرتش را می‌بینم که گشوده پیش می‌آید و کم‌کم تمام من را در برمی‌گیرد. یک بار دیگر رسیده‌ام سر دوراهی بدون پیش و پس، جایی که به حکم انسان بودنم همیشه به آن بر‌می‌گردم. کاش می‌دانستم دیگران با تردیدها و اضطراب‌های بزرگشان چه می‌کنند. من با این فکر که حالا هرکار بکنم یا نکنم می‌تواند یک اشتباه بزرگ باشد، بی‌قرار و بی‌قرارتر می‌شوم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

سوغات سوّم

از شانزده‌سالگی این ترفند را یاد گرفتم: وقتی احساس گم‌گشتگی می‌کنی راست‌راستی خودت را گم کن. برای همین وقتی حال و روز خوشی نداشتم مامان برام بلیط سفر می‌خرید. امکان سفر اگر نبود، می‌رفتم تجریش و لابه‌لای مردم و رنگ‌‌ها و بوهای غلیظ بازار قدیمی خودم را گم می‌کردم. قبل رفتن با خودم گفتم چه خوب، از این تکرار مکرّرات زندگی دور می‌شوم و بالاخره خودم را پیدا می‌کنم. امّا سفر مرا از تمام مسیرها و مقصدها بیرون گذاشت و بهانه‌ای شد که با خشنودی خودم را -چنان که بودم یا قرار بود باشم- بیشتر فراموش کنم. چه تصادف عجیبی هم، با خودم «سبکی تحمّل‌ناپذیر هستی» را برده بودم. دراز کشیده روی تخت هتل‌ها و نشسته روی صندلی اتوبوس‌ها و قطارها می‌خواندمش و مثل برگ بی‌وزنی در دست باد، از همه‌جا و همه‌کس دور و دورتر می‌شدم. تماشا می‌کردم کاخ‌ها و سنگ‌های باستانی و مجسّمه‌های باشکوه و نقّاشی‌ها و سازه‌ها و نامه‌ها و بقایای زندگی آدم‌‌هایی را که دیگر نبودند. تماشا می‌کردم رودها و جاده‌ها و آدم‌های خستهٔ سوار مترو را، لباس‌ها و کفش‌های مستعمل و لباس‌ها و کفش‌های گران‌قیمت، خانه‌های ثروتمند و خانه‌های فقیر، استادهای دانشگاه و گداهای دوره‌گرد، تماشا می‌کردم مرد جوانی را در ایستگاه قطار که زنی را می‌بوسید، با ملایمت و دقّتی که انگار تنها کارش تا پایان عمر همان باشد. گوش می‌دادم به آهنگ زبان‌های مختلف، به اعلام پروازها از بلندگوی فرودگاه، به موسیقی باخ و موزارت، به زنگ ساعت کلیسا، به اخبار جهان که «ف» شب‌ها گوش می‌داد. من کجای این جهان بودم؟ دلم کجای این جهان بود؟ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

سوغات دوّم-Les Nymphéas

سفر به جنوب فرانسه ممکن نشد، نوتردام عمیق‌تر از آن‌چه تصوّر می‌کردم سوخته بود، امّا پاریس احتمالاً هیچ‌وقت نمی‌توانست «تکراری» باشد (+). این بار یک جنون تازه پیدا کرده بودم: این که نقاشی‌های امپرسیونیست‌ها را از زوایا و فواصل مختلف تماشا کنم. از نزدیک، آن ضریه‌های قلم‌مو که لایه‌های ضخیم رنگ را روی هم انباشته بود بی‌هدف و بی‌معنا به نظر می‌آمد، تا وقتی که فاصله می‌گرفتی و تصویر شکل می‌گرفت و از کمال و زیبایی هیچ کم نداشت. آن بازی سحرآمیز با رنگ و تلألو نور و احساس غریبی که منتقل می‌شد شیفته‌ام می‌کرد. حوصلهٔ بیچاره «ف» را سر می‌بردم و هر از گاهی مجبور بود گوشه‌ای برای نشستن پیدا کند. امّا مگر چند بار پیش می‌آمد که من بتوانم برای ساعت‌ها فقط دو چشم حریص و مشتاق باشم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

سوغات یکم

شاید برایتان عجیب باشد امّا از دو سه هفته قبلِ رفتن مدام فکر می‌کردم که ممکن است در این سفر بمیرم. اینکه این ترس عجیب از کجا به دلم راه پیدا کرده بود بماند، امّا رهایم نکرد تا وقتی که هوا تاریک شد و بالاخره خستگی‌ام در رفت و چمدانم را سامان دادم و دوش گرفتم و با لباس‌های تمیز و شکم سیر از هتلم در پاریس زدم بیرون. سالم به مقصد رسیده بودم، شب روشنی بود، باران لطیفی می‌آمد، پیاده‌رو به کلاژی از برگ‌های زرد خیس تبدیل بود و از شیرینی‌فروشی‌ بوی کروسان داغ تازه می‌آمد. خبری از مرگ نبود و من روزهای بعد را با شور بی‌سابقه‌ای زندگی کردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

«چیزی نمانده بود که پر در بیاورم»

نیمه‌شب است و خانه در سکوت مطلق. از آن‌وقت‌ها است که درست نمی‌دانم کجای کارم، چرا این‌جا هستم. به فیلم‌هایی نگاه می‌کنم که از کربلا برایم می‌فرستد. راه می‌روم توی خانهٔ خالی، کز می‌کنم گوشهٔ مبل یا کنار تخت و با هر کدام گریه می‌کنم. عاقبت نرفتم. باز هم. به چه چیزهایی فکر کردم. به دردهای بی‌معنی و عجیبم. به داروی پیچیده‌ای که باید شب‌ها روی گاز درست کنم. به حرف‌های دیگران دربارهٔ "شلوغی امسال". وقتی درست و حسابی مردّد شدم ویزای فرانسه را که قرار بود ندهند دادند. از همان‌وقت یک‌دفعه همه‌چیز به‌ نظرم غریب آمد. این زنجیرهٔ عجیب وقایع که از سه ماه پیش شروع شده بود تا من را آورده بود پای سفری که هیچ به‌ فکرش نبودم. پاریس، پراگ، وین. امّا من حالا فقط دلم می‌خواهد توی آن پس‌کوچه‌هایی باشم که لبریز‌اند از جمعیت سیاه‌پوش و نوحه‌های عراقی. تمام قلبم آن‌جاست. دلم شور می‌زند، به معنی خواب‌هایم فکر می‌کنم. به هتل لوکسی که داشت زیر آب می‌رفت یا اتوبوس تور که منتظر بود و من داشتم جانماز می‌گذاشتم توی کوله‌ام، مردّد بودم نکند سنگین باشد. نگران چیزهایی هستم که معنایشان را نمی‌دانم امّا احساس می‌کنم باید بفهمم. نگران آن چند خطای بزرگ‌ام که باز پرتم کردند توی تاریکی، درست وقتی به‌زحمت راه روشنی را پیدا کرده بودم. دلم‌ می‌خواهد محرّم از روز اوّلش تکرار شود. دلم می‌خواهد برگردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

مُنیباً الیه

کنج تاریک روضه‌های تو جای خودم را پیدا می‌کنم. می‌دانم همان جایی نشسته‌ام که باید. این وقت‌ها است که التهاب‌ها فرو می‌نشینند و عاقبت اشتیاق ماندن دارم. دل‌ها هم مثل تن‌ها بیمار می‌شوند. من شفای دلم را کنار ضریح تو خواستم و گرفتم. با دل سبک و آرام وارد محرّم شده‌ام. بدون خشم و پریشانی و پشیمانی، بدون اضطراب و سرگردانی و غم. دلم می‌خواست محرّمی بیاید که جز بر عزای تو اشکی نریزم و اندوهی به جان نخرم. آمد و با زیستنش آرزو کردم بزرگ‌تر باشم. بزرگ‌تر از مصیبت‌هایی که مصیبت تو نباشند، بزرگ‌تر از آرزوهایی که مرا به تو نمیرسانند. عمرم آباد بماند به این اندوه و شادی که از تو سرچشمه می‌گیرد. هرچه نبود، بماند این دلی که از غبار و زنگارش غرق خجالت می‌شود، که بزرگ‌ترین حسرتش دوری بسیار است. روضهٔ امسال باید از من خالی خالی باشد. نذر امام سجّاد (ع) کرده‌ام، رو‌ضهٔ امسال باید من را برای همیشه عوض کند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

Arles

فرصتی پیش آمد و قرار شد من هم برای ویزا اقدام کنم. حالا هنوز هیچ خبری نشده داریم با "ف" نقشه می‌کشیم که یکی دو روز برویم جنوب فرانسه، یک شهری که تا به‌حال ندیده باشیم. چون دیگر پاریس «تکراری شده» و نوتردام جادویی زیبا هم که سوخته و آدم از دیدنش دل‌تنگ می‌شود. من توی خیالاتم دشت‌های سرسبز را می‌بینم و درخت‌ها و آفتاب‌گردان‌ها و شب‌های پرستاره‌ای را که ون‌گوگ نقاشی می‌کرده. آن‌قدر تجربهٔ سفر دارم که بدانم هیچ مقصدی به‌اندازهٔ ر‌ؤیاهام رؤیایی نیست. اما مدت‌‌ها است که با شوق خیال‌پردازی نکرده‌ام و ذهنم مثل شکم گرسنه، از دیدن سفرهٔ رنگین به سر و صدا افتاده. تا آن‌وقت اما شب‌ها را دارم که خنک و خوش‌بو شده‌اند و شهریور تهران را که فرصت طلایی پیاده‌روی‌های بی‌هدف است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

ای دل مجنون و از مجنون بتر

پیاده به سمت خانه می‌آمدم و هوای اردیبهشت را بو می‌کردم و با وسواس نفس می‌کشیدم. هوا تاریک شده بود، تاریکِ هنوز روشنِ بعد از غروب. نزدیک که می‌شدم صدای حرف زدنشان به گوشم خورد. دو مرد جوان با لباس‌ کار کدر که نشسته بودند روی پله‌های جلو خانه‌ای، کنج تاریکی در سایهٔ برگ‌ها. یکی با هیجان و آب‌و‌تاب برای دیگری از دوستش می‌گفت که با دست خالی شوهرِ یک دختر ثرومتند شده بود. بله، راست راستی دخترِ کارخانه‌دارِ اصفهان را گرفته بود! "کارخانه‌دارِ اصفهان" را جوری می‌گفت که انگار فقط یک نفر با چنین سمتی هست و همه می‌شناسندش. چقدر صبر کردم تا درست از دیدرسشان خارج شوم و بعد یک لبخند بزرگ پهن شد روی صورتم. آن بالا نوشته‌ام "زیستن در اندوه و اشتیاق". راستش را بخواهی، به آرزومندیِ شیرینِ آن پسر حسودی کردم. همه اندوهِ عالَم را می‌خرم به دلی که پر از خونِ گرمِ تپنده و لبریز از اشتیاق باشد. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

آواز و سکوت، شتاب و درنگ

روزهای آخر سال‌م بی‌برنامه و خودانگیخته و پرهرج‌و‌مرج می‌گذرند. باید همین‌طور باشد. وضعیت ایده‌آل من برای اسفندماه، بی‌هدف و بدون وظیفه و چارچوب بودن است تا بشود در این احساس تعلیق شناور ماند. در این حالی که انگار وقت دارد تمام می‌شود، برای خیلی کارها دیگر دیر شده اما هنوز هم به نقطه‌ٔ شروع نرسیده‌ایم. کدام کارها در اولویت است؟ آن‌هایی که شب عیدی حالم را خوب می‌کند. دویدن و آشفتگی‌ش را دوست دارم به شرط آنکه گاهی کنار بایستم و تب و تاب آدم‌ها را تماشا کنم و طبیعت را که به همان سرعت و جدیت دنبال رخت و لباس نوست. واقعیت این است که خیلی زود سال و ماه جدید هم بخشی از یک چرخهٔ روزمرهٔ پرتکرار می‌شود. ماراتن دیدوبازدید و سفر در بازه‌ای که چندمیلیون نفر دیگر همزمان با ما در سفرند به هر طریق می‌گذرد و سیزده‌به‌در‌ها که عجیب دلگیراند. قبل از اینکه به خودمان بیاییم و سال نو را با طرحی نو شروع کنیم، پرتاب شده‌ایم به اواخر فروردین و ماه‌های بهار هم که همیشه برای رفتن عجله دارند. من اما وقفه‌ای را که قبل از اولین روزها و در آن اولین روزها دست بدهد دوست دارم. این اشتیاق و هول‌ و ولای شروع دوباره را هم. خیالِ از نو شروع کردن برایم شیرین است حتی اگر در نهایت کمتر چیزی درست و حسابی تغییر کند. مگر همین وقت‌ها نیست که انگار واقعاً زنده‌ایم؟ وقتی منتظریم و اشتیاق آمدن چیزی یا کسی را داریم و برای آمدنش با چه شوری خودمان را مهیا می‌کنیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

پر کردم هستی ز نگاه

خودم را دوست دارم وقتی بلندم می‌کند، خم می‌شود خاک از سر زانوم می‌تکاند و یک نگاه عمیق می‌اندازد بهم که “اشکال نداره، بیا بریم یه کم هوا بخوریم”. برای خودم مانتو خریدم و دو‌ کتاب خوب و پاستای گوشت که سس خوشمزه‌ای داشت و پنیر پیتزا قاطیش کِش می‌آمد. این چند روز هوا انقدر خوب و قشنگ‌ بود که آدم دلش می‌خواست با همه کوچه و خیابان‌های شهر به صلح و آشتی برسد. این اطراف هم چندتا خانهٔ ویلایی قدیمی هست که من یک دل نه صد دل عاشقشان شده‌ام. پرچم عزای امام حسین (ع) را هنوز از بام و درشان برنداشته‌اند و من دوست دارم خیال کنم جز این هیچ غمی دستش به آن باغچه‌ها و پنجره‌ها و ایوان‌های مصفا نرسیده تا به حال. 


* عنوان مصرعی از سهراب سپهری است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..