کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

نی‌نامه

کویر، آرامشِ عدم، جایی که "بودن"ِ خویش را در غیاب وجودهای مزاحم در می‌یابی: نقطه‌ای روی گستره‌ی بی‌نهایتِ خاک و آسمان و تمام کهکشان‌ها. نقطه‌ای که در دلش فروزان‌ترین آفتاب‌ها و تاریک‌ترین چاه‌هاست؛ که خود جهانی است ناشناخته و نایافته. دل کندن، به دشواریِ ناممکن است. بریدن از افق بی‌کران و باز جای گرفتن در تنگنای عمودیِ دیوارها و برج‌ها و آدم‌ها. بازگشت از سکوت به هجمه‌ی صداهای نامربوط و نامطلوب، از بی‌وزنی به سنگینی دود و آهن، از بی‌رنگی به ملغمه‌ی هراس‌آور نقش‌های هضم‌ناشدنی. از کویر بازگشتن و در شهر جا نشدن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

دلم همه‌جا هست و هیچ‌جا نیست.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

قال انما اشکوا بثی و حزنی الی الله


شکایت‌هایم مال تو، عمیق‌ترین غم‌هایم مال تو، همه‌ی همه‌اش. جز خودت که خریداری ندارد. راستش را بخواهی من این معرفت را نداشتم هیچ‌وقت. خودت تنها خواستی‌ام. هرکجا رفتم تنها و غریب خواستی‌ام. مثل روز اول خلقت. مثل مرگ، مثل تاریکی قبر، مثل روزی که از خاک برخیزم. اینطور خواسته‌ای و اینطور می‌پسندم.


* عنوان: سوره یوسف، آیه هشتاد و شش.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

من به تنگ آمده‌ام از همه‌چیز..

انگار دهان بزرگی تمام دود و دمِ عالَم را پُف کرده بود توی آسمان تهران. چشم‌هام می‌سوخت، سرم درد می‌کرد، و نمی‌دانستم این‌ها از گریه‌های شب تا سحر است یا آلودگی. نفس‌هایم تنگ بود، خُلقم تنگ‌تر. از پنجره‌ی ماشین، تصویرهای کدر با سرعت رد می‌شدند. برای چند ثانیه مبهوتِ حرکات مرد جوانی شدم که کنار اتوبان پرتردد با یک تفنگ شکاری از ماشین پیاده شد و بعد رفت پشت درِ بازِ ماشین کمین گرفت. تا بفهمم چه خبر است، یک پرنده‌ی بیچاره از آسمان افتاد زمین و تن چاقش جلویمان غلتید روی آسفالت. محتویات معده‌ام به هم پیچید و احساس کردم دیگر تحمل جنون تهران را ندارم. تحمل آدم‌ها را ندارم. تحمل خودم و زندگی‌ام را ندارم. من اینجا چه می‌کردم؟ از این شهر چه می‌خواستم؟ از آدم‌های اطرافم؟ دلم می‌خواست فرار کنم. بی‌خبر. بی‌خبر از همه. برای هزارمین بار بهش فکر کردم. خیالش آرام‌بخش بود اما کجا را داشتم؟ نه جایی را داشتم و نه کسی منتظرم بود... شب خودم را به زور اپلیکیشنِ مدیتیشن خواب کردم. صبح توی دفتر قرمزم چند صفحه نوشتم، بعد از مدت‌ها. شاید ذهنم کمی آرام بگیرد. آخر نگاهی انداختم به نوشته‌های درهم و برهمم و دیدم چقدر تکرار کرده‌ام "ناپایدار"، "نامعلوم".
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

گشت و گذار شبانه

«در بهار ١٧٩٠، فرانسوی بیست‌وهفت ساله‌ای، با نام گزاویه دو متر، سفری به گِرد اتاق‌خوابش کرد، و گزارش آن‌چه را دیده بود، سفری در اطراف اتاق‌خوابم عنوان کرد. دو متر در سال ١٧٩٨، سرخوش از تجربه‌اش، سفر دیگری را آغاز کرد. این‌بار، همان سفر را در شب انجام داد و گزارش آن‌ را گشت‌وگذار شبانه در اطراف اتاق‌خوابم نامید.»

-هنر سیر و سفر، آلن دوباتن.


اما کتاب‌ها... هرچه جهان از لذت و آرامش خالص تهی شده باشد، کتاب‌ها هنوز هم بهترین پناهگاهند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
یاس ..

آوارگیّ کوه و بیابانم آرزوست.

اگر به زیستن در میانشان عادت کنم و من را در جمع خودشان بپذیرند، گله‌ی خرس‌ها بیشتر از دایره‌ی انسانی اطراف من ارضاکننده است. نهایت انتظاری که از بیشترشان می‌توانم داشته باشم این است که از من طلبکار نباشند، ارث پدرشان را از من نخواهند، رهایم کنند. اگر دوست دارم سفر کنم برای دیدن آدم‌های جدید نیست، برای دور شدن از آدم‌هاست. برای جایی، شاید، کمی آرام گرفتن در آغوش نوازشگر، بی‌ادعا و بی‌مضایقه‌ی طبیعت.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

ظلمنا انفسنا

از چند نفری که می‌توانستند کمک کنند هریک به بهانه‌ای نبود و من پای دیگ بزرگ حلوا تنها شده بودم. روضه مال من بود و حلوا مال من، ناراحت نبودم و شکایتی هم نداشتم. صلوات میفرستادم و کنار گاز عرق میریختم و سوزش دستم را که موقع هم زدن خورده بود به لبه‌ی دیگ با پماد آرام میکردم. پاهام رمق نداشت و بیصبرانه منتظر بودم. منتظر آن لحظه‌ای که آردها تیره و طلایی شود و عطر حلوا جای بوی آرد خام را بگیرد. همان لحظه بود که باز از خودم دلتنگ شدم. از بوی خامی خودم. ذهن خسته‌ام حاجت‌های خودش و دیگران را به خاطر نمی‌آورد. فقط دعا کردم به من تحمل سوختن بدهند، صبوری داغ و طلایی شدن، بی که خودم آتش خودم باشم.
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
یاس ..

بوی بهانه‌های قدیمی

بیشتر وقت‌ها هرکجای دنیا باشم جایم تنگ است، بی‌قرارم. این احساس غربت مادام‌العمر را فضیلت نمی‌دانم که مثلاْ انگار از سر دنیا زیادی باشم. نه. به خیلی چیزها ربطش می‌دهم و دست آخر هم نمی‌دانم دقیقاْ چظور تفسیرش کنم. تهرانِ روزهای آخر شهریور همانجاست که دوست دارم و می‌خواهم که باشم. هیچ‌کجا این همه بوی پاییزِ در راه را ندارد. هوایی که پریشان و دلتنگم می‌کند، به‌خصوص آن عطر غریب سحرها و اوایل صبح. پریشانی و دلتنگی‌ش را اما دوست دارم و تمام خاطرات عزیزی را که به همراه می‌آورد. تهران این روزها بوی خانه می‌دهد، بوی یک کودکی از دست رفته که می‌شود با یادش هم خوش بود.
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
یاس ..

دورها آوایی است

بعداز ظهر راه میافتیم به سمت جنگل و کوه. می‌دانم که دورهمی حرف می‌زنیم و پرخوری می‌کنیم و می‌خندیم. من اما با میلم به گم شدن در سکوت سبز تپه‌ها چه کنم؟ دلم برای مزار (+) تنگ شده. برای شکل قدیمی خودم که تنهایی‌اش را می‌پرستید. 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

زیستن در اندوه و اشتیاق

به پهلو خوابیده‌ام در تاریکی، در خودم جمع شده، جنین‌وار، دلم آبستن هزار درد ناگفتنی. همین حالا در این نیمه‌شب تب‌کرده‌ی تابستان ناگهان باران گرفت. هرم برخاسته از ریختن آب روی آتش تفتیده در هواست. ماهور... تو بگو چرا بوی خاک گرم باران‌خورده آدمی را مجنون می‌کند؟ از مستی سرم در تاب افتاده، بغض می‌کنم از هجوم یادهای خوش که نسیم خنک و عطر باران با خودش می‌آورد. تو بگو چرا آدمی یک شب از دلتنگی نمی‌میرد؟ خسته‌ام. تمام سلول‌های جان و تنم خسته ست. خوابم اما به مستی بی‌هنگام از سر پریده. این چه رنجی است که نمی‌توانم برگردم؟ فقط می‌توانم پیشتر بروم. خیالم را خوش می‌کنم که دورتر نمی‌شوم؛ که انتهای راه به خانه می‌رسد. تو می‌دانی که در پرشورترین ساعت‌های زیستنم، به رسیدن فکر می‌کنم. به جایی که شاید دلتنگی‌ها تمام شوند، پیش چشمم باشند همه خوبی‌ها و روشنی‌ها و تمام چیزهایی که دلم را زنده و بیدار و بی‌قرار نگه داشته‌اند. باران بند ‌آمده، می‌بینی اما که عطرها تا کی در هوا می‌مانند؟ کاش هیچ کویر تشنه‌ای خاطره‌ی باران نداشته باشد. کاش دوباره ببینمت.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..