فقط آن هفتِ صبحِ بارانی یکشنبه نبود که یک آن وسط رانندگی خیال کردم تو را دیده‌ام و بی‌هوا اشک از گوشه‌ی چشم‌هام راه افتاد. خیلی وقت‌ها خیال می‌کنم جایی ایستاده‌ای و نگاهم می‌کنی. از همه بیشتر همین وقت‌هایی که غریبوار و انگار در بیابانی تنها رها شده نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنم به همه‌جا و آشنایی نمی‌بینم. دلم را می‌زند همه‌چیز. مثل مرغ نیم‌بسمل به تقلا میافتم، نفس‌هام مدام و بی‌دلیل تنگ می‌شوند. خیال می‌کنم گوشه‌ای ایستاده‌ای، نگاهم می‌کنی با همان چشم‌هایی که به اندازه‌ی قرآن به صداقتشان ایمان دارم. نگاه می‌کنی به حالم که حاضرم دنیام را بفروشم برای یک بار دیگر که مثل کتاب گشوده‌ای بخوانی‌‌ام و من حیرت کنم که هرگز کسی اینگونه مو به مو مرا نفهمیده بود. دنیا خالی است، تو را کم دارد، مثل تو را کم دارد. آدم‌ها عجله دارند، کسی برای درک ریشه‌های اندوه وقت ندارد. هیچ‌کس مثل تو آدمِ فهمیدن و مقدس نگه داشتن رمز و رازهای دل کسی نیست. آدم‌ها گنجینه‌ی دروغ‌های کوچک و بزرگ‌اند، که وقت حرف زدن نگاهشان گنگ می‌شود و تو از میان ابهام گفته‌ها و ناگفته‌ها باید بگردی تا شاید بتوانی تنِ چاک‌چاک حقیقت را بشناسی. باید پیش‌گویی‌شان کنی، حدس‌شان بزنی. مثل همین شهر، که دود و تعفن و ترافیک و بارانش حساب و کتاب ندارد. مغزم خسته است. از محاسبه کردن تمام معادلات چندمجهولی بی‌قاعده. صراحتِ روشن و ساده‌ی چشم‌هات کجاست؟


*عنوان از شعر سیدعلی صالحی