ما هر سه روز دویدیم اما استانبول جای دویدن نبود. باید مینشستیم تا بوی شور و شرجی دریا و آن نمِ خوشایند روی گونهها بهسادگی از خاطرمان نرود. یک روز برگردیم برای آن صندلیهای چوبی لب ساحلِ کاباتاش و استکانهای کمرباریک چای خوشرنگی که نوبتشان به ما نرسید ساعت آخر.
حتّی شاید باید گفت: سالِ نو مُبارک!
میخواستم همین روزها بنویسم و جویای حالتان شوم، همیشه به اینجا سر میزدم و هیچ خبری تازهای نبود، دیگر داشت باعث نگرانی میشد حتّی! اینکه هستید خوب است و منِ مخاطبِ شُما "سپاسگزار" و مهمتر و بیش و پیش از سپاسگزاری، واقعًا "قدرشناسم". ممنونم که باز هم نوشتید. و اُمیدوارم واقعًا تندرست و خوب و خوش باشید.
این "نوشته"یِ آخِر را که خواندم، هیچ نمیدانم چرا آهنگی از "شَدِه" در ذهنم نواخته شُد! به هر ترتیب اگر مایل بودید گوش بدهید، از اینجا میتوان گوش کرد.
"ناشناسِ سابق".