کنعان

|زیستن در اندوه و اشتیاق|

قدر

به نام‌های تو رو آوردم وقتی که هیچ پناهی جز کلمه نمانده بود.

به آه خواندمت وقتی که جز درد، وسیله‌ای نداشتم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

«کجاست خانهٔ باد؟»

تمام روز، بهار بود. با لطافتش، سرمستی و اندوه و بلاتکلیفی‌اش.

جاده چرخیده بود و چرخیده بود و منظرهٔ آبی تهران را از ارتفاع تماشا کرده بودیم و من ناگهان چقدر خسته بودم.

در سکوتِ اتاق نیمه‌تاریک دراز کشیدم، خیره به بازی سایه‌ها روی دیوار.

غرق خیال، غرق آوای شجریان، «زین دایرهٔ مینا خونین جگرم می‌ده...»، برای لحظه‌ای تصوّر کردم که می‌توانم آنجا بمانم.

می‌توانستم! یکّه خوردم. چه آزادی هولناکی...

تنها و رها. 

تنها

و

رها

و در این ورطهٔ آزادی سخت گرفتار. 

وا نگذاشته‌ای مرا امّا چه سخت، چه تلخ، چه دیرپا آزموده‌ای. 

آشتی‌ام دادی با سکوت، انزوایم را وسیعتر کردی و عمیقتر، آنگاه خلوتم را آمیختی به روشن‌ترین الهام‌ها، زیباترین وسوسه‌ها، رنگین‌ترین رؤیاها.

در خاموشی شبم هیاهوی پنهان را تویی که می‌شنوی.

قلبم را تویی که می‌شناسی چه لبریز و خسته است. لبریز. خسته. 

به رنج پشت رنج نواخته‌ای مرا و چنگ که می‌زنم به «فالیفرحوا»، برای دمی کوتاه سر از آب بیرون می‌آورم.

دست و پا می‌زنم هنوز و می‌بینی. می‌دانی حال غریب سحرها را، لبخند می‌زنی لابد، شوری اوّلین لقمهٔ افطارم را که می‌چشی.  

با هر قد راست کردنی، در کمینم مغاکی تازه می‌یابم. تو را می‌بینم که آغوش گشاده‌ای و خودم را، که می‌افتم. که خیال می‌کنم نزدیکی و دیگر رسیده‌ام. پیدا و گمت می‌کنم. که چرخ می‌خورم و تقدیرم سر جنون دارد. که «بازِ وحشی‌»ام و دیوارها تنگند و سقف‌ها کوتاه. قرار ندارم جز تو به هیچ. که هیچ و هرگز امید ندارم جز آنکه گفته‌ای راه کوتاه است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

اسفند، «دیوانه و شوریده و شیدا بادا» (۴)

بیست و سوّم.

با سپیده‌دم، از آن بستر و آغوش گرم برمی‌خیزم. قهرمانِ دست کشیدن و دل بریدنم. فقط دو ساعت خوابیده‌ام امّا عجیب بیدار و هشیارم. من هم می‌پیوندم به ویژ--ویژِ--ویژ اتوبانِ خلوت و با سرعت می‌گذرم. آسمانْ آبی‌ـ‌نقره‌ای رازآلودی دارد و کوه‌ها سرمه‌ای رنگ، دست در گردن هم منحنی ملایم و پیوسته‌ای ساخته‌اند. تا ظهر باید ارائه‌ام را آماده کنم برای پنج متخصّص هم‌گروهم از کویت، انگلستان و مجارستان. خوب پیش‌ می‌رود، بهتر از انتظارم، امّا جلسهٔ دو ساعتهٔ سنگین پاک خسته‌ام می‌کند. از بی‌خوابی سرگیجه گرفته‌ام. بی‌قرارم و هزار تصویر توی ذهنم چرخ می‌خورد. دراز می‌کشم امّا خواب از من می‌گریزد. نمی‌توانم یک جا بنشینم. از خانه بیرون می‌زنم. باید بسته‌ای را برسانم به دوستم. آدرس آرایشگاهی را می‌دهد حوالی خیابان فرشته. یادم می‌افتد که سال‌هاست عصر چهارشنبه‌سوری‌ در آرایشگاه بوده‌ام و دلم نمی‌خواهد این رسم را بر هم بزنم. طبق قانون نانوشته‌ای، حوالی عصر که صدای توپ و ترقّه بلند و بلندتر می‌شود، آرایشگاه‌های زنانه صدای موسیقی را بالا می‌برند و گاهی چند نفری که سر کیف‌ترند می‌رقصند. آن اصرارِ به زندگی را دوست دارم که رنگ می‌نشاند به شمایل خستهٔ زن‌ها. سالن قشنگی است. ناخن‌کارها می‌گویند چهره‌ام آشناست. برایم شیرینی و چای می‌آورند و درد دل می‌کنند. بی‌کار و پرحوصله می‌نشینم و به قصّه‌های پریشانشان گوش می‌دهم، چون هنوز خودم را پیدا نکرده‌ام و آماده نیستم به قصّهٔ خودم برگردم. هوا تاریک شده و آسمان آمادهٔ باریدن است. رِِنگ موسیقی کوچه را برداشته. می‌ایستم روی بالکن و بی‌حرکت، آتش‌بازیِ پرسر و صدا را تماشا می‌کنم. آه چه جنونی، انگار این همه را به خواب می‌بینم.

بیست و پنجم.

انگار گردباد مهیبی مرا در خود بلعیده. آشوبم. این سال لعنتی چرا تمام نمی‌شود؟ برای اوّلین بار خانه‌تکانی نکرده‌ام و فهرست کارهای اسفندماهم شبیه یک شوخی است. همه را رها می‌کنم. خودم را می‌رسانم به وعده‌گاهم کنار آن چنار پیر. در سکوت می‌نشینم خیره به ردیف آرام قبرها، که بعضی بالای سرشان سبزهٔ هفت‌سین یا گلدان کوچکی دارند. خودم را می‌رسانم به سکوت، به شمعدانی‌ها، عطر خاک نم‌دار، به مناجات، آواز گنجشک‌ها و یاد مرگ. رها می‌شوم عاقبت، چنان رها که گردنم از اشک خیس می‌شود و قلبم تپیدن را، ریه‌هام دم و بازدم را از سر می‌گیرد. سخنرانی هفتهٔ پیش را در خاطرم مرور می‌کنم، که هیچ مخلوقی در این جهان سردرگم نیست، غیر از انسان. 

بیست و هفتم.

سردرگمم و این بهای سنگین آزادی است. دوست دارم این روزها محدود به انتخاب کاسه و بشقاب هفت‌سین باشم جای پیمودن بحران‌های اگزیستنسیال و کشمکش بین تعالی و سقوط. خسته‌ام. خستگی روی جان و تنم آوار شده و دیگر نمی‌توانم پا‌به‌پای هیجانِ شب عید پیش بروم. تصوّرِ یک سال جدید، تصوّر ادامه دادن برایم ناممکن است. مرور می‌کنم و می‌فهمم که روز به روز با نزدیک‌ شدن بهار، شکفتن جوانه‌ها، دلربا شدن کوچه‌ها و معطّر شدن هوا دردم عمیقتر شده و فراگیرتر و برّنده‌تر. یادم می‌افتد که این ترکیب غریب شعف و اندوه و آرامش و دلشوره را همیشه این وقت سال تجربه می‌کنم امّا این بار، وزن غم بیشتر است. «وزن»، درست همان چیزی است که غمم دارد. سنگین است و ناگزیر آن را همه‌جا با‌ خود به‌دنبال می‌کِشم. گاهی از پا می‌اندازدم، حسابِ در هم شکستن‌ها و گریستن‌های این ماه از دستم در رفته. سین امروز صبح برایم نوشته «دوتا آسنترا بخور تا برسم.» خیلی وقت است که قرص نمی‌خورم، مگر برای خواب. دلم می‌خواهد به هر جان کندنی که شده. درد را تماماٌ بچشم، جای زخم را ببینم و وسعتش را بفهمم. چند روز متوالی است که «بی‌قرار»ِ علی‌رضا قربانی را به‌تکرار گوش می‌کنم. زمزمه می‌کنم «سیری مباد سوختهٔ تشنه‌کام را...» و دلم می‌خواهد سال را به‌ همین زمزمه تمام کنم. 

بیست و نهم.

لحظهٔ تحویل سال تنها خواهم بود و ذهنم از نگرانی برای آن «لحظه» دست بر نمی‌دارد. عاقبت قید سفر را می‌زنم، وقتش رسیده که از این تلاش نافرجام برای داشتن یک تعطیلات نسبتاً عادی دست بردارم. شاید حتی شب زود بخوابم، مگر چه معجزه‌ای رخ داد این همه سال که هشیار سالی را تحویل دادم و سال جدیدی تحویل گرفتم؟ خودم را می‌سپارم به شور و شوق بچّه که از حال و هوای عید سرمست است. روزی دو بار مرا از خانه بیرون می‌کِشد تا بساط هفت‌سین و بادکنک‌ها و ماهی‌های قرمز را تماشا کند. غروب با هم شب‌بو و سنبل و سیب می‌خریم و حالم عوض می‌شود با خنده‌هاش، و چانه زدن با دست‌فروش‌ها، و تماشای شادمانی مردم. امسال زیاد دقّت کرده‌ام به آدم‌هایی که شب عید تنها یا بی‌پول یا خسته و غمگین بوده‌اند. امّا این ساعت‌های آخر جنب و جوش قشنگی دارد و همه بی‌دلیل می‌خندند. لابد از دیدن خودشان، آدم‌بزرگ‌های عبوس و کم‌حوصله، که خوش‌دلانه تن به بازی نوروز داده‌اند. می‌بینی؟ یک بار دیگر بهار با هرچه در توان داشته خودش را تحمیل کرده. یک بار دیگر زندگی از لابه‌لای مرگ جوشیده، جوانه از دل سنگ روییده، و من تا نیمه‌شب بیدار نشسته‌ام، «پیش‌آ بهار خوبی» می‌خوانم و با امیدی زنده و مبهم، یک شروع دوباره را انتظار می‌کِشم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

اسفند، «دیوانه و شوریده و شیدا بادا» (۳)

بیست و دوّم.

 

بوی ملایم سیگار و اودکلن و عودِ به هم آمیخته اعصاب خسته‌ام را آرام می‌کند. نیمه‌شب، جایی خارج از مختصات زمان و مکان، از پنجرهٔ طبقهٔ دهم به شهر نگاه می‌کنم. تا دم صبح صدای دوردست عبور ماشین‌ها از اتوبان توی سرم تکرار می‌شود، ویژ-ویژ-ویژ نامنظّم و خوشایندی. تابلو‌های نقّاشی را دوست دارم و فرش‌ها و گلدان‌ها را و کلمه‌ها را که مثلِ این همه باسلیقه و باحوصله انتخاب می‌شوند، شبیه شعری که قرار نیست باور کنم. همین تاریکی را می‌خواسته‌ام تا خودم را گم کنم. همین تعلیق، همین سکوت کِش‌دار، همین تنِ بیگانه، وجود‌ هنوز -و لابد تا همیشه- بیگانه به رغم زمزمه‌ها را. آغوشش دالان فراموشی است. بوسه‌هاش مُهر پایان قصّه‌ای که در من مُرده است. دست‌هاش هُرمِ همه تمنّاهای باطل. نوازش‌هاش زنی را در من به خواب می‌برد و زنی را در من بیدار می‌کند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

اسفند، «دیوانه و شوریده و شیدا بادا» (۲)

یازدهم.

وسط مشغله‌های تمام‌نشدنی آخر سال، یک پروژهٔ نامربوط پیش‌بینی نشده کم داشتم که همه‌چیز را زیر و رو کند. خسته و کلافه‌‌ام. نظم کار و زندگی و خانه‌ام به هم ریخته و هرچه می‌دوم بی‌فایده است. زن جوانی سر رئیس شعبهٔ بانک فریاد می‌زند که «دو و نیم میلیون برای تو پولی نیست، برای من خیلیه!» همین جمله را آنقدر به فریاد تکرار می‌کند تا بغضش می‌ترکد. عصر توی کوچه نگاه می‌کنم به مردی که گوشی را می‌برد نزدیک دهانش و بلند می‌گوید «داد می‌زنم چون نمی‌شنوی.» توی دلم تکرارش می‌کنم. دلم می‌خواهد از خشم آن زن، خشم آن مرد و خشم خودم کاری بر بیاید. می‌بینم که استیصال چطور به انزجار می‌رسد و درماندگی به بی‌قراری و درد.

سیزدهم.

بعد از غروب دلم می‌گیرد، چه خوب که بچّه مثل خودم عاشق پیاده‌روی است. راه می‌رویم، شعر می‌خوانیم، دستش را می‌گیرم تا روی لبهٔ جدول‌ها تعادلش را حفظ کند. بعد از باران‌های پراکنده، جوی‌ها زلال و پرآب شده‌اند و عطر بهشت توی هواست. درخت کوچک جلو قنّادی مثل هر سال عجله کرده و زود پر از شکوفه شده. شکوفه‌های درشت صورتی و سفید. آن همه جلوه‌گری به پیکر نحیف و خجولش نمی‌آید. نانوا برای بچّه تافتون قلبی‌شکل درست می‌کند. بین فروشنده‌ها و مشتری‌های میوه‌فروشی و سوپرمارکت بحث قیمت آجیل و نوسانات دلار داغ است، امّا نانواها کم‌حرف و مهربانند و توی نگاهشان شعله‌ای لهیب می‌کشد. حوالی خانه سکوت و خلوتِ غریبی است. نگاه می‌کنم به سیاهی عمیق کوچه و آسمان که پرستاره‌تر از همیشه است. به شبِ کویر می‌ماند. توی تاریکی وسط کوچه نیسان آبی قالی‌شویی را می‌بینم و مردی را که بی‌صدا روی کاپوت نشسته، زانوها را بغل گرفته و از موبایل کنار دستش هایده می‌خواند «غم اومد که گریون کنه چشمامو نتونست، شب اومد که داغون کنه دنیامو نتونست».

شانزدهم.

تولّد چهارسالگی پسرکِ سارا است. با هم سالاد الویه درست می‌کنیم و ژله و برج دونات. آشفتگی‌ام را برای ساعتی فراموش می‌کنم. عصر، مدرّس شمال خلوت نامعمولی دارد و من آهسته می‌رانم تا به نوازش باد، نمِ باران بنشیند روی صورتم و پل طبیعت را تماشا کنم در آغوشِ خاکستریِ «ابرهای همه عالَم». رگبار تندی می‌گیرد دقیقه‌ای قبل از پیاده شدنم. چتر دارم و فقط چند قدم پیاده می‌روم امّا خیس می‌رسم به دفتر درمانگرم. با دل پر. گریه می‌کنم و گریه می‌کنم تا اینکه با طمأنینه می‌گوید «تصمیم درستی گرفته‌ای». انتظارش را نداشته‌ام. با حیرت نگاهش می‌کنم، تکیه می‌دهم و یک نفس عمیق و آسوده می‌کشم. 

نوزدهم.

رنگ مو می‌خرم. ترکیبی از قهوه‌ای و زیتونی و دودی. یازده و نیم شب، لام خمیازه‌کشان می‌فرستدم به حمّام که سرم را بشویم و خداحافظی می‌کند که برود. وقتی بیرون می‌آیم می‌بینم همان‌جا روی مبل نشسته. می‌خواسته مطمئن شود که رنگ خوب از آب در آمده. خوب از آب در آمده. می‌خندد و می‌رود و من دلخوش به مهربانی‌اش با موهای نم‌دار به خواب می‌روم. 

بیستم.

چهارده دقیقه از شیخ بهایی تا درّوس. موتور با جاروی کوئیدیچ چه فرقی می‌کند؟ به رؤیای نوجوانی‌ام رسیده‌ام امّا چقدر دیر. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

اسفند، «دیوانه و شوریده و شیدا بادا»

اوّل.

با هزار دردسر عاقبت رفته بودم زیارت تا کمی قرار بگیرم. امّا اوّلین شب، اوّلین بار که نزدیک شدم به آستان حرم، فرو ریختم. نه سلامی، نه زیارتی، نه دعایی، نه خداحافظی‌ای. زخم‌های باز داشتم، درد داشتم، خسته بودم، شکایت‌هایم زیاد بود و فقط نشستم زیر ریسه‌های چراغانی تا نیمه شب گریه کردم. روز بعد امّا رفتم و آمدم و رفتم و آمدم و شبیه ساحلی که تن بسپارد به موج‌ها شسته شدم. رها و سبک برگشتم. مثل همیشه. 

سوّم و روزهای بعد.

طاقتم از ترافیک شب عید و استرس دیر رسیدن به بچّه طاق شده بود. ترسم و تمام ملاحظات جانبی را بوسیدم و کنار گذاشتم و مشتری اسنپ‌بایک شدم. شبیه به معجزه است. به سرعت نور از کنار صف کیلومتری ماشین‌ها می‌گذریم و به‌جای دو ساعت، بیست دقیقه، فقط بیست دقیقه تا خانه فاصله دارم. راننده‌های اسنپ‌بایک چیزی برای از دست دادن ندارند. خودشان -و موتور و مسافر را- را بدون جسم تلقّی می‌کنند و اینکه موفّق می‌شوند لابه‌لای انبوه متراکم ماشین‌ها گاز بدهند، اصلاً با قوانین فیزیک جور در نمی‌آید. نفسم را حبس می‌کنم، مطمئنم اگر کوچکترین جسمی به ما برخورد کند جان سالم به در نمی‌بریم، امّا هجوم آدرنالین و خنکای باد فرحبخش است. گرفتار قاب کوچک شیشهٔ ماشین نیستم، شهر پیش چشمم یک پهنهٔ وسیع است و کوه‌های پوشیده از برف با صبوری تماشایم می‌کنند. انگار توی هوای شفّاف اسفندماه شنا می‌کنم و هر دم هشیار و هشیارتر می‌شوم. 

پنجم.

آن بالا نسیم آرامی می‌وزید، ابرها مثل گلوله‌های پنبه‌ٔ نازک پراکنده بودند در آبیٍ روبه‌رو و فیروزه‌ایِ مناره‌های امامزاده صالح در آفتاب برق می‌زد. گُله به گُله بساط دستفروش‌ها پهن بود و عاقبت پیش چشمت رنگ می‌دیدی، رنگ. می‌توانستم برای تجریشِ آخرِ سال بمیرم. تا هر کدام از یک سر شهر خودمان را برسانیم، شده بود ۱۱/۵. گرسنه بودیم. وقتی شنیدیم «صبحانه فقط بوفه، سیصد و هشتاد و شش هزار تومن»، نگاه کردیم به هم. تومن چیزِ خاک‌برسری است و ما یکی از دیگری آس و پاس‌تر بودیم، پس یواشکی پچ‌پچی کردیم و نقشه کشیدیم: می‌مانیم و جوری می‌خوریم که تا شب سیر باشیم. 

ششم.

اسم اینجا را گذاشته‌اند «خونه‌ٔ امید». هر از گاهی می‌آیند، خودشان ناهار یا شام می‌آورند، یا دسته جمعی می‌خریم و می‌پزیم و خرج را تقسیم می‌کنیم. دیشب تصمیم گرفتند بمانند. همگی کارهای امروز را تعطیل کردند جز خودم که نمی‌توانستم. قبل از ظهر رفتم کلینیک و عصر که برگشتم آهنگ بندری گذاشته بودند و داشتند می‌رقصیدند. می‌خندند که حالا به‌جای یکی چندتا بچّه داری. گِله‌ای ندارم. مادر خوش‌بختی هستم.

دهم.

مراجعم الف شبیه علی مصفّاست. دلشورهٔ عید امانش را بریده و تکرار می‌کند که تحمّل سفر را ندارد. «یه جادّهٔ جدید. یه خاطرهٔ جدید.» با حرکت دست چاقویی را ترسیم می‌کند که می‌رود توی سینه‌اش و من چکیدن خون را توی تنم حس می‌کنم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

شیدا

- این عاقلانه‌ترین کاره.

- من عاقل نیستم. دیوانه‌ام.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

خدای رگبارهای بی‌رنگین‌کمان

تمام روز -که از صبحِ‌ تیره و ابری‌اش به شب می‌مانست- یک مرثیهٔ بلند بود. کاف دوباره برایم نوشته بود مرگ دوستش یک سیاهچاله است که تمام خوشی‌ها را بلعیده. قبل از اینکه تصمیم بگیرم چه جوابی بدهم وی‌پ‍ی‌ان قطع شد. جوابی نداشتم اصلاً. دیشب به خاطر سرفه‌ها هزار بار بیدار شده بودم. یکسره لَخت و سنگین و منگ بودم. و بی‌قرار. تصویر قایق چوبی «کیان» که سُر می‌خورد روی آب دیوانه‌ام کرده بود. ظهر مادربزرگم زنگ زد. گفتم «خوبیم خدا رو شکر» و غرغر لام تکرار شد توی گوشم که «این جمله رو از کجا میاری؟» از دستم کلافه بود که باید حتماْ سر بزند تا مطمئن شود دروغ نگفته‌ام. اع.تص.اب سفت و سختش را شکسته بود رفته بود از سوپرمارکت نشاسته خریده بود برای فرنی. مادربزرگم ولی نه به دروغ ادّعا کرد که خوب است و نه دروغ من را باور کرد. گفت «قدیمی‌ها معتقد بودند هر وقت جوونی می‌میره، تا چهل روز خوشی از اون محلّه می‌ره.» یاد سیاهچاله افتادم. بی‌حوصله‌ بودم و چقدر موبایلم زنگ می‌خورد! نوبت خاله بود که پشت خط گفت حال پدربزرگم بدتر شده و «صبح که رفتم اونجا فکر کرد من توام.» از برو بیای آن خانه، مهربان شدن داییم و چهرهٔ رنگ‌پریده و جملات ناقص و پراکندهٔ پدربزرگم می‌ترسم. عصر با لام نشستیم توی کارگاه چای خوردیم و گریه کردیم و از پنجره‌های قدّی زل زدیم به باران. قلیان چاق کرده بود و پُک‌های عصبی می‌زد. خشمش را دوست داشتم. خشم هم‌دلانه‌اش مرا به او نزدیک می‌کرد. غروب مثل نیمه‌شب تاریک بود و سرد و خیس. دوباره مجبور شدیم پرستار را برسانیم دم مترو که از مواجه شدن با آن لشگر یزید که دائم با اسلحه و دم و دستگاه آنجا ایستاده‌اند تن و بدنش نلرزد. شب به روال همیشه خواستم برای بچّه لالایی بخوانم گفت «نه قرآن بخون»... با هر آیه بغضم را قورت دادم، بعد نرمای گونه‌اش را بوسیدم و آرام گذاشتمش توی تخت. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
یاس ..

«آنم آرزوست»

سر میدان تجریش منتظر اسنپ بودم و با نفرت نگاه می‌کردم به صف نیروهای ض.د.ش.و.ر.ش که ایستاده بودند جلو امامزاده صالح با هیبت‌های سیاه و ماشین‌های زرهی هولناک. به عادتِ این روزها توی صورت چند نفرشان دقیق شدم، تا ببینم او که خواهر و برادرم را می‌ کُشد و خانه‌ام را اشغال کرده چه شکلی است؟ از بی‌چهرگی‌شان دلم به هم خورد. از آن صورت‌های بی‌جان و سرهای خالی. عصر که با زحمت تماس تصویری‌ام را با امریکا برقرار کردم، سوپروایزرم گفت چند دقیقه آرام بگیر و احساسات خودت را ببین و من انگار به یک زخم آش و لاش نگاه می‌کردم، از آن آشوبِ خشم و انزجار و درماندگی و غم به گریه افتادم. خفقان را زندگی می‌کنم این‌طور که نفسم مدام تنگ است. شب‌ها که می‌خواهم بخوابم شک می‌کنم به گوش‌هایم آنقدر که توی سرم هنوز صدای بوق‌های ممتد و فریاد می‌شنوم. صبح میدان تجریش بوی چنارهای قدیمی می‌داد و من در حسرت هفت سالگی‌ می‌سوختم که دست مادربزرگم را گرفته باشم، برویم از عطّاری‌های بازار گل سرخ و ادویه بخریم و از پاساژ میری پارچه انتخاب کند برای پیراهنم. یادِ «شیدا»ی کمال تبریزی افتادم، اوّلین فیلم ایرانی که دیده بودم در سینما آستارا همراه دایی و خاله‌های آن روزها جوان و مجرّدم. عجیب این که بعد از این همه سال تصاویرش چقدر توی ذهنم زنده بود. شب با اینترنتِ نیم‌بند پیدایش کردم و نشستم به تماشا و با صدای شیدا که شمرده شمرده و نابلد برای فرهاد «مزمّل» می‌خواند باز اشک‌هایم راه افتاد. یادم افتاده بود چقدر دلتنگم و برای چه چیزهایی. گیج و پر از حسرت بودم، درست مثل لیلا حاتمی ایستاده بر درگاه عروسی‌‌ای که مال خودش نبود. مگر نه اینکه هر جشن و هر عزایی هزار داغم را تازه می‌کرد؟ همین چند وقت پیش شنیده بودم از سخنرانی که «تشنگی آدم‌ها نشانه است» و با خودم فکر کرده بودم تا بخواهم ردّ نشانه را بگیرم دیگر به جنون رسیده‌ام. غروب که رسیدم ماشین بهشت‌ زهرا ایستاده بود جلو خانه و توی راه‌پلّه صدای صحبت چند مرد و شیون یک زن می‌آمد. شب وقتی شیدا برای فرهاد مزمّل می‌خواند دوباره یاد مرگ افتادم و عاقبت بعد از آن گریستن سبک شدم. هفته‌ها بود که مدام مرور می‌کردم لحظهٔ آخر که برگردم و به عمرِ گذشته نگاه کنم دلم می‌خواهد چه ببینم. می‌دانستم و همین آرامم می‌کرد. این‌که فهمیده بودم یک روز برای همیشه از این کابوس بیدار می‌شوم. این که فهمیده بودم می‌توانم تمام آن‌چه را از ابتدا دوست داشته‌ام، همیشه بخواهم و از هرگز نداشتنش نترسم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..

طوبی للغربا

کوه عظیمی که روی سینه‌ام بود سبک نشد تا شب هفتم که بعد از «أَنَّهُ بِعَیْنِ اللّه» یکدفعه برداشتندش. انگار یک مشت خون شد و پرتاب شد به آسمان. بعد دیگر غم‌ها مثل رود خروشان بی‌وقفه ریختند به دریایی که باید. صبح عاشورا امّا خسته و بی‌تاب بودم. بچّه را نشاندم توی کالسکه و پیاده رفتم تا روضهٔ شریفی. ساعت ۱۱ که رسیدیم جلو آن حیاط بزرگ و پردرخت، صد لعن را خوانده بودند و میانهٔ صد سلام بودند. چند پسر کم‌سال ایستاده بودند پشت میزی شربت آبلیمو می‌ریختند. پرّه‌های لیمو ترش روی آب یخ شناور بود، بچّه گرمش بود و یک‌نفس خورد. سرم پایین بود که یک نفر سلام و علیک کرد: «از روی پسرت شناختمت.» دوّمین بار بود که این جمله را می‌شنیدم. چقدر دوست دارم که من را با او بشناسند. بعد از ساعتی که عزادارها پشت هم از راه رسیدند، وقتی حیاط و کوچه شلوغ شد و سخنران بسم‌الله گفت خستگی را توی صورتش دیدم، وقت خوابش نزدیک بود. نرم نرم راه افتادم به سمت خانه. چشم‌های کنجکاوش آدم‌های سیاهپوش را دنبال می‌کرد که تند قدم برمی‌داشتند به سمت مجلسی یا گِرد شده بودند دور بساط چای ذغالی و اسپند. پای هر بلندگو سینه‌ای زدیم، هر تکّهٔ مصیبت را یک گوشهٔ محل شنیدم و توی هر کوچه سلامی دادم. به خیالم همین را می‌خواستی. من جور دیگری آرزو کرده بودمت، به‌شکل دیگری، در جمع و خانه‌ای، به آسانی. دیگر امّا نمی‌شد بنشینم به آن امیدها. یک وقت‌هایی به خشم یا بغض پرسیده‌ام که همین را می‌خواستی؟ لابد. به خیالم‌ این‌گونه می‌خواستی که ببینی باز برخاسته‌ام، راه افتاده‌ام به سمت تو. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
یاس ..