میدوم سمت ظرفشویی و یک پارچ آب بالا میآورم. پرستار بچّه میگوید «حالا دیگه تموم میشه» و من یک پارچ دیگر آب بالا میآورم. وسط آبها یک ناپروکسن آبیرنگ درشت و تر و تمیز میبینم که بعد از دو ساعت نو مانده. مثل محتویات مغزم هضم و جذب نشده که درد را کم کند. «میگن ویروس توته!» پناه بر خدا این دیگر چه صیغهای است؟ توت نخوردهام امسال. بعد یادم میافتد که این اردیبهشت دیگر گوشه و کنار پیادهروهای تهران کسی را ندیدم دست در شانهٔ درختها انداخته باشد به توت چیدن. فقط شاتوتهای درخت سر کوچه را دیدم متلاشی و لگدخورده کف آسفالت گرم. درختهای توت تهران من را یاد کودکیام میاندازند و تماشای شادی آدمها وقت توت چیدن برایم ضیافت است. نبودند یا من ندیدم؟ نرسیدم که ببینم؟ باز غمِ نرسیدن و ندیدن از بیربطترین جاها سر بر میآورد. خستهام وگرنه دلم میخواهد ببینم. میدانی؟ هنوز فکر میکنم به آن روزِ خاکستریِ آخر زمستان که از خستگی و گیجی حتّی نتوانستم جواب لام را بدهم وقتی پرسید «شماها برای چی زندهاین؟». نفسهام سنگین بود، قلبم تند میزد، از پشت بام تا پاگرد تاریک راهپلّهٔ طبقه دوّم با هول پلّهها را دوتا یکی بالا و پایین کرده بودم تا آن گوشه دیدمش نشسته روی زمین، کنار دیوار، جمع شده توی خودش. جوابی ندادم، فقط در آغوش گرفتمش. دلم میخواست زنده باشم امّا یادم نمیآمد چرا. قرصها را پیشپیش خورده بود و تا وقتی روی دستم از هوش رفت نفهمیدم. سرپرستار اورژانس پشت سر هم میپرسید «دقیقاً چه ساعتی؟» یادم نمیآمد چه ساعتی. اصلاً یادم نبود کدام روز کدام هفته است... خرداد به نیمه رسیده، یادم افتاده که توتهای اردیبهشت را نخوردم، ولی ویروس توت گرفتهام. دلم میخواهد برسم و ببینم. اگر ندانی چرا، گفتنش برایم کار سادهای نیست.