یازدهم.
وسط مشغلههای تمامنشدنی آخر سال، یک پروژهٔ نامربوط پیشبینی نشده کم داشتم که همهچیز را زیر و رو کند. خسته و کلافهام. نظم کار و زندگی و خانهام به هم ریخته و هرچه میدوم بیفایده است. زن جوانی سر رئیس شعبهٔ بانک فریاد میزند که «دو و نیم میلیون برای تو پولی نیست، برای من خیلیه!» همین جمله را آنقدر به فریاد تکرار میکند تا بغضش میترکد. عصر توی کوچه نگاه میکنم به مردی که گوشی را میبرد نزدیک دهانش و بلند میگوید «داد میزنم چون نمیشنوی.» توی دلم تکرارش میکنم. دلم میخواهد از خشم آن زن، خشم آن مرد و خشم خودم کاری بر بیاید. میبینم که استیصال چطور به انزجار میرسد و درماندگی به بیقراری و درد.
سیزدهم.
بعد از غروب دلم میگیرد، چه خوب که بچّه مثل خودم عاشق پیادهروی است. راه میرویم، شعر میخوانیم، دستش را میگیرم تا روی لبهٔ جدولها تعادلش را حفظ کند. بعد از بارانهای پراکنده، جویها زلال و پرآب شدهاند و عطر بهشت توی هواست. درخت کوچک جلو قنّادی مثل هر سال عجله کرده و زود پر از شکوفه شده. شکوفههای درشت صورتی و سفید. آن همه جلوهگری به پیکر نحیف و خجولش نمیآید. نانوا برای بچّه تافتون قلبیشکل درست میکند. بین فروشندهها و مشتریهای میوهفروشی و سوپرمارکت بحث قیمت آجیل و نوسانات دلار داغ است، امّا نانواها کمحرف و مهربانند و توی نگاهشان شعلهای لهیب میکشد. حوالی خانه سکوت و خلوتِ غریبی است. نگاه میکنم به سیاهی عمیق کوچه و آسمان که پرستارهتر از همیشه است. به شبِ کویر میماند. توی تاریکی وسط کوچه نیسان آبی قالیشویی را میبینم و مردی را که بیصدا روی کاپوت نشسته، زانوها را بغل گرفته و از موبایل کنار دستش هایده میخواند «غم اومد که گریون کنه چشمامو نتونست، شب اومد که داغون کنه دنیامو نتونست».
شانزدهم.
تولّد چهارسالگی پسرکِ سارا است. با هم سالاد الویه درست میکنیم و ژله و برج دونات. آشفتگیام را برای ساعتی فراموش میکنم. عصر، مدرّس شمال خلوت نامعمولی دارد و من آهسته میرانم تا به نوازش باد، نمِ باران بنشیند روی صورتم و پل طبیعت را تماشا کنم در آغوشِ خاکستریِ «ابرهای همه عالَم». رگبار تندی میگیرد دقیقهای قبل از پیاده شدنم. چتر دارم و فقط چند قدم پیاده میروم امّا خیس میرسم به دفتر درمانگرم. با دل پر. گریه میکنم و گریه میکنم تا اینکه با طمأنینه میگوید «تصمیم درستی گرفتهای». انتظارش را نداشتهام. با حیرت نگاهش میکنم، تکیه میدهم و یک نفس عمیق و آسوده میکشم.
نوزدهم.
رنگ مو میخرم. ترکیبی از قهوهای و زیتونی و دودی. یازده و نیم شب، لام خمیازهکشان میفرستدم به حمّام که سرم را بشویم و خداحافظی میکند که برود. وقتی بیرون میآیم میبینم همانجا روی مبل نشسته. میخواسته مطمئن شود که رنگ خوب از آب در آمده. خوب از آب در آمده. میخندد و میرود و من دلخوش به مهربانیاش با موهای نمدار به خواب میروم.
بیستم.
چهارده دقیقه از شیخ بهایی تا درّوس. موتور با جاروی کوئیدیچ چه فرقی میکند؟ به رؤیای نوجوانیام رسیدهام امّا چقدر دیر.