بیست و دوّم.
بوی ملایم سیگار و اودکلن و عودِ به هم آمیخته اعصاب خستهام را آرام میکند. نیمهشب، جایی خارج از مختصات زمان و مکان، از پنجرهٔ طبقهٔ دهم به شهر نگاه میکنم. تا دم صبح صدای دوردست عبور ماشینها از اتوبان توی سرم تکرار میشود، ویژ-ویژ-ویژ نامنظّم و خوشایندی. تابلوهای نقّاشی را دوست دارم و فرشها و گلدانها را و کلمهها را که مثلِ این همه باسلیقه و باحوصله انتخاب میشوند، شبیه شعری که قرار نیست باور کنم. همین تاریکی را میخواستهام تا خودم را گم کنم. همین تعلیق، همین سکوت کِشدار، همین تنِ بیگانه، وجود هنوز -و لابد تا همیشه- بیگانه به رغم زمزمهها را. آغوشش دالان فراموشی است. بوسههاش مُهر پایان قصّهای که در من مُرده است. دستهاش هُرمِ همه تمنّاهای باطل. نوازشهاش زنی را در من به خواب میبرد و زنی را در من بیدار میکند.