اوّل.
با هزار دردسر عاقبت رفته بودم زیارت تا کمی قرار بگیرم. امّا اوّلین شب، اوّلین بار که نزدیک شدم به آستان حرم، فرو ریختم. نه سلامی، نه زیارتی، نه دعایی، نه خداحافظیای. زخمهای باز داشتم، درد داشتم، خسته بودم، شکایتهایم زیاد بود و فقط نشستم زیر ریسههای چراغانی تا نیمه شب گریه کردم. روز بعد امّا رفتم و آمدم و رفتم و آمدم و شبیه ساحلی که تن بسپارد به موجها شسته شدم. رها و سبک برگشتم. مثل همیشه.
سوّم و روزهای بعد.
طاقتم از ترافیک شب عید و استرس دیر رسیدن به بچّه طاق شده بود. ترسم و تمام ملاحظات جانبی را بوسیدم و کنار گذاشتم و مشتری اسنپبایک شدم. شبیه به معجزه است. به سرعت نور از کنار صف کیلومتری ماشینها میگذریم و بهجای دو ساعت، بیست دقیقه، فقط بیست دقیقه تا خانه فاصله دارم. رانندههای اسنپبایک چیزی برای از دست دادن ندارند. خودشان -و موتور و مسافر را- را بدون جسم تلقّی میکنند و اینکه موفّق میشوند لابهلای انبوه متراکم ماشینها گاز بدهند، اصلاً با قوانین فیزیک جور در نمیآید. نفسم را حبس میکنم، مطمئنم اگر کوچکترین جسمی به ما برخورد کند جان سالم به در نمیبریم، امّا هجوم آدرنالین و خنکای باد فرحبخش است. گرفتار قاب کوچک شیشهٔ ماشین نیستم، شهر پیش چشمم یک پهنهٔ وسیع است و کوههای پوشیده از برف با صبوری تماشایم میکنند. انگار توی هوای شفّاف اسفندماه شنا میکنم و هر دم هشیار و هشیارتر میشوم.
پنجم.
آن بالا نسیم آرامی میوزید، ابرها مثل گلولههای پنبهٔ نازک پراکنده بودند در آبیٍ روبهرو و فیروزهایِ منارههای امامزاده صالح در آفتاب برق میزد. گُله به گُله بساط دستفروشها پهن بود و عاقبت پیش چشمت رنگ میدیدی، رنگ. میتوانستم برای تجریشِ آخرِ سال بمیرم. تا هر کدام از یک سر شهر خودمان را برسانیم، شده بود ۱۱/۵. گرسنه بودیم. وقتی شنیدیم «صبحانه فقط بوفه، سیصد و هشتاد و شش هزار تومن»، نگاه کردیم به هم. تومن چیزِ خاکبرسری است و ما یکی از دیگری آس و پاستر بودیم، پس یواشکی پچپچی کردیم و نقشه کشیدیم: میمانیم و جوری میخوریم که تا شب سیر باشیم.
ششم.
اسم اینجا را گذاشتهاند «خونهٔ امید». هر از گاهی میآیند، خودشان ناهار یا شام میآورند، یا دسته جمعی میخریم و میپزیم و خرج را تقسیم میکنیم. دیشب تصمیم گرفتند بمانند. همگی کارهای امروز را تعطیل کردند جز خودم که نمیتوانستم. قبل از ظهر رفتم کلینیک و عصر که برگشتم آهنگ بندری گذاشته بودند و داشتند میرقصیدند. میخندند که حالا بهجای یکی چندتا بچّه داری. گِلهای ندارم. مادر خوشبختی هستم.
دهم.
مراجعم الف شبیه علی مصفّاست. دلشورهٔ عید امانش را بریده و تکرار میکند که تحمّل سفر را ندارد. «یه جادّهٔ جدید. یه خاطرهٔ جدید.» با حرکت دست چاقویی را ترسیم میکند که میرود توی سینهاش و من چکیدن خون را توی تنم حس میکنم.